قصه کودکانه
اشکهایی از مروارید
عشق واقعی
– برگرفته از: قصه های رنگارنگ 10
در زمانهای قدیم زن و شوهر مهربانی بودند که به همه کمک میکردند؛ اما غمگین بودند. چون هیچ بچهای نداشتند.
بعد از سالها دعا کردن خداوند دختری به آنها داد که اسمش را «رُز» گذاشتند.
روزی سه پری پیش رز آمدند و سه هدیه به او دادند. حالا «رز» از همه جذابتر بود. وقتی گریه میکرد اشکهایش تبدیل به مروارید میشد و هنگامیکه میخندید تمام گلهای اطرافش شکوفه میدادند. به همین خاطر رز خیلی معروف شد و پسر پادشاه به خواستگاریاش آمد؛ اما همسایهی حقهباز رز، او را در غاری زندانی کرد و دختر خودش را بهجای او به پسر پادشاه نشان داد.
یک روز قبل از عروسی، پسر پادشاه تعداد زیادی مروارید دید که بهردیف روی زمین افتاده بودند. آنها را دنبال کرد تا به غاری رسید. در آنجا دختری را دید که با زنجیر بسته شده و گریه میکرد. پسر پادشاه با تعجب دید که اشکهای دختر تبدیل به مروارید میشوند. همینکه زنجیرها را باز کرد، دختر خندید و تمام گلهای اطرافش پر از شکوفه شدند. پسر پادشاه فهمید که آن دختر، رُز واقعی است. او را به قصرش برد و با او ازدواج کرد و همسایهی حقهباز و دخترش را زندانی کرد.
از آن روز به بعد دیگر هیچکس مروارید اشک رز را ندید. چون پسر پادشاه آنقدر رز را دوست داشت که نمیگذاشت او غصه بخورد و گریه کند.