قصه-کودکانه-پریان-اسب-آبی-و-آتش

قصه کودکانه: اسب آبی و آتش || در انتخاب دوست دقت کنیم!

قصه کودکانه

اسب آبی و آتش

برگرفته از کتاب: گهواره‌ لاله ها
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350

به نام خدای مهربان

در زمان‌های قدیم بدن اسب آبی سرتاپا از مو پوشیده بود. کالولو خرگوشه و آقای اسب آبی باهم رفیق بودند و خوب است بدانید آن‌ها هردو باهم دوست آتش هم بودند و آتش هم دوست آن‌ها بود.

كالولو و اسب آبی عادت داشتند گاه‌گاهی که آتش میان اجاق روشن بود از او ملاقاتی بکنند.

يك روز اسب آبی پای کالولو را لگد کرد و کالولو ناراحت اشد. به همین علت کالولو به خودش گفت: «چون اسب آبی مرا اذیت کرده من هم باعث اذیت و ناراحتی او خواهم شد.» بعد به اسب آبی گفت: «رفیق، آخر این چه دوستی است؟ تو همیشه به دیدن آتش می‌روی؛ اما او چرا به دیدن تو نمی‌آید؟ آخر مگر او دوست تو نیست؟»

اسب آبی جواب داد: «بله، بله، آتش دوست من است.»

کالولو گفت: «تو اگر برای دیدن يك دوست به خانه‌اش می‌روی آن دوست هم باید برای دیدن تو به خانه‌ات بیاید.»

اسب آبی گفت: «راست است، من هم باید از آتش خواهش کنم که برای دیدنم به خانه‌ام بیاید.»

با شنیدن این حرف، کالولو قاه‌قاه توی دلش خندید.

اسب آبی وسط جنگل خانه‌ی قشنگی داشت و با علف‌های خشك برای خودش جای خواب خوبی ساخته بود.

اسب آبی به ملاقات آتش رفت، که توی اجاق خودش نشسته بود و گفت: «سلام ای آتش، من همیشه برای دیدن تو به خانه‌ات می‌آیم؛ اما تو به ملاقات من نمی‌آیی؛ مگر ما باهم دوست نیستیم؟»

آتش گفت: «بله، ما باهم دوست هستیم؛ اما تمام مردم از من می‌ترسند و برای همین هم به خانه‌ات نمی‌آیم. چون می‌ترسم از من ناراحت بشوی.»

اسب آبی گفت: «نه، مطمئن باش من از تو نخواهم ترسید. من بدن خیلی درشتی دارم و از هیچ‌کس هم نمی‌ترسم. پس دلیلی ندارد از تو که دوست من هستی بترسم.» و بعد از این حرف‌ها آتش قول داد برای دیدن دوستش به خانه‌اش برود.

صبح روز بعد اسب آبی صداهای زیادی در جنگل شنید و دید که تمام پرنده‌ها دارند جیغ می‌کشند و پرواز می‌کنند و جانورهای توی جنگل در حال دویدن هستند. اسب آبی از خانه‌اش بیرون آمد و به خودش گفت: «چه خبر شده؟» بعد روشنی سرخ‌رنگی را توی جنگل دید و گفت: «آه، اینکه رفيق من آتش است که دارد برای دیدنم می‌آید.»

اسب آبی دوباره وارد خانه‌اش شد تا وسایل پذیرائی از دوستش را آماده کند. آن‌وقت برای استقبال آتش به جلو دَر آمد. آتش وارد شد و بعد از احوالپرسی رفت و روی خوابگاه اسب آبی نشست. قبلاً گفته بودیم که اسب آبی برای خودش خوابگاهی از علف‌های خشك درست کرده بود و همین‌که آتش روی علف‌ها نشست فوراً علف‌ها و بعد خانه‌ آتش گرفت.

اسب آبی هم تمام موهای قشنگ بدنش آتش گرفت و سرتاپا سوخت و سوزش سوختگی، همه جای بدنش را فراگرفت.

بچه‌ها حالا فهمیدید که چرا اسب آبی بدنش اصلاً مو ندارد؟

اسب آبی به‌طرف رودخانه دوید و پرید توی آب؛ و حالا باید بدانید چرا اسب آبی میان آب زندگی می‌کند و می‌ترسد بیرون بیاید و فقط شب‌ها گاهی از آب بیرون می‌آید.

حالا دیگر اسب آبی و آتش باهم دوست نیستند؛ اما انسان با آتش دوست و رفیق است و اسب آبی آن‌قدر ترسیده که حتی از آدم‌ها هم فرار می‌کند و می‌ترسد بلائی به سرش بیاید.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *