قصه کودکانه: از چی بترسم از چی نترسم؟ 1

قصه کودکانه: از چی بترسم از چی نترسم؟

قصه کودکانه

__ از چی بترسم از چی نترسم؟ __

_ نویسنده: شکوه قاسم نیا

به نام خدا

سحر بود. جوجه کوچولو از تخم درآمد. به دورو برش نگاه کرد. مادرش را ندید. ترسید و لرزید. این‌طرف و آن‌طرف دوید. خانم مرغه از راه رسید. گفت: «چیه، چی شده عزیز دلم، دسته‌گلم؟ از کی می‌ترسی؟ از چی می‌لرزی؟»

جوجه کوچولو پرید توی بغل مادرش و گفت: «نمی‌دانم از کی، نمی‌دانم از چی، اما می‌ترسم!»

خانم مرغه بال نرمش را به سر جوجه کشید و گفت: «نترس عزیزم. یک جوجه خوب، یک مرغ شجاع نباید از چیزی بترسد.»

جوجه نازنازی گفت: «از هیچی نترسم مادر؟»

خانم مرغه گفت: «از هیچی، به‌جز دشمن!»

جوجه پرسید: «دشمن کیه مادر؟»

خانم مرغه گفت: «همان‌که دوست نیست.»

جوجه پرسید: «مادر، مادر جان، دوست ما کیه؟ دشمن کیه؟»

خانم مرغه گفت: «دوست زیاد است، دشمن هم فراوان. مثلاً خورشید دوست ماست، روباه دشمن است. خورشید آن بالاست، توی آسمان‌هاست؛ اما روباهه، همین دوروبرهاست. خورشید گرم و پرنور است. روباه بد و پرزور است.»

جوجه کوچولو گفت: «آهان فهمیدم! هر چه را گفتی، خوب شنیدم. خورشید دوست ماست. روباه دشمن است.»

بعد هم از بغل مادرش بیرون پرید. از لانه بیرون دوید. رفت تا گردش کند.

جوجه کوچولو، بیرون لانه می‌رفت و می‌خواند: «خورشید دوست ماست. روباه دشمن است. خورشید پرنور است. روباه پرزور است…»

ناگهان، یک روباه بدجنس و حیله‌گر، سر راهش پیدا شد. آوازش را شنید. هر چه را که نباید بفهمد، فهمید.

جوجه هم روباه را دید. ساکت شد خواست که بترسد، اما نترسید. خواست که نترسد، اما ترسید. آخرسر به حرف آمد و پرسید: «تو کی هستی؟»

روباهه خواست بگوید: «همانی هستم که تو خوراکش هستی.» اما نگفت. چون‌که جوجه گفت: «خورشید که نیستی، چون این پایینی، حتماً روباهی که روی زمینی. پس باید از تو بترسم، چون دشمنی.»

روباهه که مدت‌ها بود نه مرغ گیرش آمده بود و نه حتی جوجه، حساب کار آمد به دستش. اول به خودش گفت: «آقا روباهه، شانس آوردی. جوجه را که بگیری، مادرش هم می‌رسد.»

بعد به جوجه گفت: «تو چی گفتی؟ گفتی که از من می‌ترسی؟ گفتی که من روباهم؟ وای، وای‌، وای، چه اشتباهی! نفهمیدی که من خورشیدم؟ حیف از آن‌همه زحمتی که کشیدم! خودم را پیر کردم تا روباه‌ها را اسیر کردم. آن‌وقت تو میگویی که من روباهم؟ دلم را سوزاندی، بترس از آهم!»

قصه کودکانه: از چی بترسم از چی نترسم؟ 2

جوجه ساکت شد. دروغ‌های روباهه باورش شد. با خجالت گفت: «پس تو روباه نیستی؟»

روباه حیله‌گر گفت: «معلوم است که نیستم. من خودِ خورشیدم. دوست همه مرغ‌ها و جوجه‌ها، دشمن همه روباه‌ها هستم از آسمان آمده‌ام پایین تا همه روباه‌ها را از بین ببرم. همین حالا روباه بزرگ را دستگیر کردم. بردمش آن بالا، پشت ابرها، پشت کوه‌ها، زندانیش کردم.»

جوجه نازنازی که ترسش ریخته بود با خوشحالی گفت: «پس تو خورشیدی؟»

– معلوم است که هستم!

– گرم و پر نوری؟

– معلوم است که هستم! به چشم‌هایم نگاه کن!

جوجه کوچولو به چشم‌های روباه نگاه کرد و گفت: «وای چه برقی دارد!»

روباه گفت: «این نورم است. حالا بیا توی بغلم تا ببین چطوری گرمت می‌کنم.»

جوجه پرید تو بغل روباه. روباه جوجه به بغل، رفت زیر یک درخت پرشاخ و برگ. منتظر نشست. منتظر کی؟ منتظر مادر جوجه! چشم‌هایش را بست و به خانم مرغه فکر کرد. زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «به‌به، چه غذای چرب و نرمی!»

جوجه به آسمان نگاه کرد و گفت: «چه خوب که روباه بزرگ زندانی است!»

روباه توی دلش گفت: «عجب جوجه نادانی است!»

مدتی گذشت. از خانم مرغه خبری نشد. دل روباهه به قاروقور افتاد. گرسنه‌اش بود. با خودش گفت: عجب مادر بی‌فکری است! فکر بچه‌اش نیست، فکر شکم گرسنه من هم نیست!»

بعد، جوجه را بو کشید. روی سرش زبان کشید. از ناچاری گفت: «حالا که خبری از مرغ نیست، این جوجه هم برای صبحانه بد نیست!»

شکمش را صابون زد دهانش را باز کرد. خواست که جوجه را یک لقمه کند، اما یک‌دفعه…

چی شد؟ هیچی، صبح شد! خورشید توی آسمان طلوع کرد. جوجه که چشمش به آسمان بود، خورشید را دید. خیال کرد که خورشید، روباه بزرگ است. داد کشید: «وای… وای… روباه… روباه بزرگ از زندان فرار کرد!»

و پا گذاشت به فرار.

خدا می‌داند چطوری پرید و دوید و فرار کرد که روباهه به گردش هم نرسید! یا اگر رسید، قبل از آن، قصه ما به سر رسید.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *