قصه کودکانه
اردک حسود
در روزگار قدیم در برکهای زیبا پرندگان زیادی زندگی میکردند. در میان این پرندگان اردک خانم سفیدی هم بود. اردک خانم هیچوقت به چیزی که داشت راضی و قانع نبود. برای همین همیشه فکرش پر از آرزوهای جورواجور بود.
یک روز دلش میخواست گردنش مثل قو باشد و روز دیگر هوس میکرد تا منقاری مثل مرغ ماهیخوار داشته باشد و هر وقت چشمش به طاووس میافتاد آرزو میکرد که دمش مانند او باشد. خلاصه هرروز دلش چیز تازهای میخواست.
در یکی از روزهای آفتابی که گرمای خورشید بسیار دوستداشتنی بود اردک خانم دلش خواست که در چمنزار کنار برکه قدمی بزند برای همین از خانه بیرون آمده و به راه افتاد.
وقتیکه به چمنزار رسید بوی خوش گیاهان به او حالتی خوش داد. نگاهی به دور و برش انداخت آنوقت در گرمای دلنشین خورشید روی چمنزار دراز کشید.
مدتی گذشت تا اینکه نگاهش به دوست خوبش قو افتاد. با خودش گفت: «عجب گردن قشنگی دارد. ایکاش من هم چنین گردنی داشتم و به زیبایی دوستم قو بودم.»
کمی با خود فکر کرد. سرانجام از قو خواهش کرد تا گردنش را با او عوض کند قو که از مدتها قبل اردک را میشناخت خواهش او را قبول کرد و در یکچشم به هم زدن گردنهایشان را عوض کردند.
اردک خانم خوشحال و خندان با گردن قو به راه افتاد تا همه دوستانش گردن زیبای او را ببینند.
اردک خانم همینطور که میرفت کمی آنطرف تر مرغ ماهیخوار را دید. با خودش گفت: «من که گردن به این زیبایی دارم، لازم است که منقاری به بزرگی منقار مرغ ماهیخوار هم داشته باشم.» آنوقت اردک
خانم رو کرد به او و گفت: «حاضری منقارت را با من عوض کنی؟» مرغ ماهیخوار که چشمش به گردن اردک خانم افتاد کمی خندید اما از پیشنهاد اردک هم بدش نیامد و قبول کرد که منقارهایشان را عوض کنند و در یکچشم به هم زدن منقارهایشان را عوض کردند.
اردک خانم از اینکه صاحب یک گردن بلند و یک منقار بزرگ شده بود، خیلی خوشحال بود.
برای همین به راه افتاد تا همه گردن و منقار تازه او را ببینند. کمی جلوتر رفت دوست قدیمیاش درنا را دید.
درنا خانم اول او را نشناخت؛ اما وقتی شناخت مدتی باهم احوالپرسی کردند و بالاخره اردک خانم طاقت نیاورده و موضوع را با درنا هم در میان گذاشت. آنوقت در یکچشم به هم زدن پاهایشان را هم عوض کردند. اردک خانم مدتی با این وضع در برکه راه رفت تا اینکه قارقار کلاغ توجه اش را جلب کرد.
کلاغ وقتیکه چشمش به وضع اردک افتاد، خیلی تعجب کرد.
اما وقتیکه دید اردک میخواهد بالهایش را با او عوض کند بیشتر تعجب کرد کلاغ اول راضی نمیشد.
اما وقتیکه دید اردک خیلی اصرار میکند، قبول کرد. آنوقت در یکچشم به هم زدن بالهایشان با یکدیگر عوض شد.
اردک هنوز از پیش کلاغ نرفته بود که طاووس از راه رسید. چشمش که به اردک افتاد خندهاش گرفت. آنهم چه خندهای کاملاً معلوم بود که قیافه عجیبوغریب اردک خانم سخت او را متعجب کرده.
اردک خانم که دم زیبای طاووس یکی از بزرگترین آرزوهایش بود معطلش نکرد و موضوع را با او در میان گذاشت. طاووس منظور اردک را خوب متوجه نمیشد و نمیدانست که دم او به چه درد اردک میخورد، اما بااینحال راضی شد که دم خود را با اردک عوض کند. آنوقت در یکچشم به هم زدن دمهایشان با یکدیگر عوض شد.
اردک خانم از وضعی که داشت خیلی خوشحال بود و فکر میکرد که تمام آرزوهایش برآورده شده و الآن زیباترین حیوان بر که است در همین خیال بود که آقا خروسه با صدای قوقولی قوقول به او سلام کرد؛ و از او خواست که تاج قرمز خود را به او بدهد و خروس بیچاره بدون تاج، رفت پیش جوجههایش.
اردک خانم تقریباً همه اعضای بدنش را عوض کرده بود و اصلاً شکل یک اردک نبود.
اما برای او مطلب مهم این بود که به آرزوهایش برسد؛ و حالا وقت آن بود که زیباییهای خودش را نشان همه حیوانات برکه و خصوصاً دوستان اردکش بدهد. برای
همین به راه افتاد اما کمی که رفت خسته شد. آخر آن منقار بزرگ به گردن بلندش سنگینی میکرد و گردن بلندش هم به تنهاش فشار میآورد. تازه پاهای درنا هم چون خیلی باریک و ظریف بود تحمل آنهمه وزن را نداشت از دم بزرگش هم که نگو سر به آسمان گذاشته بود.
تازه هر کس هم او را میدید، میفهمید که این اردک خانم است که به این شکل درآمده.
خلاصه کسی نمیشناختنش و یا اینکه مسخرهاش میکردند و به او میخندیدند. اردک خانم کمکم فهمید که وضع خوبی ندارد و بهتر است به خانه برود تا کمی استراحت کند.
وقتی نزدیک خانه رسید بچههایش را صدا زد بچه اردکها اول مادرشان را نشناختند چون همصدایش عوض شده بود و هم قیافهاش؛ اما وقتی خوب دقت کردند فهمیدند که مادرشان است. بعضیها خندیدند عدهای هم به مادرشان اعتراض کردند. خلاصه اردک خانم وضع خوبی نداشت و از اینکه بچههایش به او میخندیدند خیلی ناراحت شد و آرزو کرد به وضع اولش برگردد که ناگهان در همین موقع صدای قورباغهای اردک خانم را از خواب خوشروی چمنزار پراند.
اردک خانم وقتی بیدار شد نگاهی به دور و برش و هیکل خودش انداخت اول باورش نشد، اما وقتیکه دید کسی دور و برش نیست و قیافهاش هم تغییری نکرده، باور کرد که همه ماجرا یک خواب بوده. بله بچههای خوب
ماجرای قصه، تنها خوابی بود که اردک خانم دیده بود، اما اردک خانم از آن به بعد بیشتر از همه گردن، منقار، پاها، بالها و پرهای خودش را دوست میداشت و حاضر نبود که آنها را با هیچچیز دیگری عوض کند.
اردک خانم وقتیکه بیدار شد از قورباغه تشکر کرد. قورباغه نمیدانست که اردک خانم برای چه از او تشکر میکند، اما برای اینکه خوشحالی خودش را از دیدن اردک خانم ابراز کرده باشد، چند تا قور قور بلند کرد و آنوقت با یک پرش بلند پرید توی آب.
اردک خانم کمی به آسمان نگاه کرد و آنوقت رفت تا از بچههایش مواظبت کند و به آنها یاد بدهد که هرچه دارند دوست داشته باشند و از آنها بهخوبی استفاده کنند.