قصه-کودکانه-اتوبوس-قرمز

قصه کودکانه: اتوبوس قرمز || به دوستانمان سر بزنیم و حالشان را بپرسیم.

قصه کودکانه پیش از خواب

اتوبوس قرمز

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

در شهر قشنگ و آبی قصه‌ها، آدم‌های خوب و مهربان زیادی زندگی می‌کردند. آدم‌های خوبی که از صبح تا شب کار می‌کردند، زحمت می‌کشیدند و به همدیگر کمک می‌کردند. توی این شهر قشنگ، اتوبوس قرمزی بود که از همه بیشتر کار می‌کرد. این اتوبوس صبح خیلی زود بیدار می‌شد و ایستگاه به ایستگاه ترمز می‌کرد و مردم خوب و مهربان را سوار می‌کرد و آن‌ها را می‌برد به اداره‌ها، مزرعه‌ها و مدرسه‌ها. مردم شهر قصه‌ها اتوبوس قرمز را خیلی دوست داشتند. هرروز سر ساعت توی ایستگاه می‌ایستادند و منتظر آمدنش می‌شدند. وقتی آن را می‌دیدند که از دور دورها می‌آید شادی می‌کردند و برایش دست تکان می‌دادند. اتوبوس قصه‌ی ما همه‌ی مردم شهر را خیلی خوب می‌شناخت و می‌دانست که هر کس کجا می‌رود. کِی می‌رود و کِی می‌آید، مثلاً می‌دانست آقای دکتر باید صبح خیلی زود به بیمارستان برود و مردمی را که حالشان خوب نیست معالجه کند یا خانم معلم را به مدرسه برساند تا به بچه‌ها درس بدهد. خلاصه، کار و تلاش اتوبوس قرمز آن‌قدر زیاد بود که شب، خسته‌ی خسته به پارکینگ می‌رفت و تا صبح، خواب مردم خوب شهر قصه‌ها را می‌دید.

یک روز صبح وقتی بیدار شد، احساس کرد که مثل همیشه نمی‌تواند از جایش حرکت کند. صدایش گرفته بود و سرفه می‌کرد. چهارتا لاستیک بزرگش هم کم‌باد و خسته بودند. خیلی سعی کرد راه بیفتد. ولی بی‌فایده بود. اصلاً نمی‌توانست حرکت کند. غمگین و ناراحت همان‌جا دراز کشید و رفت توی فکر مسافران خوبش که حالا منتظرش بودند.

آن روز در شهر همه‌چیز به هم ریخت؛ همه‌ی مردم مثل همیشه آمدند و توی ایستگاه ایستادند، چشمان قشنگشان را به راهی دوختند که اتوبوس قرمز ازآنجا می‌آمد. همه منتظر شدند، پیرزن‌ها و پیرمردها خیلی زود خسته شدند، بچه‌ها گرمشان شد. مردم شهر دیرشان شد.

همه با تعجب به ساعت‌هایشان نگاه می‌کردند و می‌گفتند: «خیلی عجیب است، اتوبوس قرمز هیچ‌وقت بدقولی نمی‌کرد. عجیب است که امروز نیامده ما را ببرد.» آن روز مردم شهر خیلی دیر به سر کارشان رسیدند. چون مجبور شدند تمام راه را پیاده بروند. وقتی هم که رسیدند آن‌قدر خسته بودند و دیر شده بود که دوباره به خانه‌هایشان برگشتند و خیلی زود خوابشان برد.

اتوبوس قرمز خیلی ناراحت بود. چون می‌دانست که بدون او هیچ‌کس به کارش نمی‌رسد. هیچ جور هم نمی‌توانست به مردم خبر بدهد که حالش خوب نیست و نمی‌تواند به‌موقع به ایستگاه‌ها سر بزند. چند روز گذشت و همه‌چیز در شهر قصه‌ها به هم خورد، اداره‌ها تعطیل شد. توی مزرعه و باغ‌ها هیچ‌کس نبود که به گندم‌ها و درختان آب بدهد.

مردم شهر همه در میدان جمع شدند تا فکری بکنند و راهی پیدا کنند تا این مشکل را حل کنند.

یکی گفت: «آخر اتوبوس قرمز ما چی شده؟ کجاست؟ چرا نمی‌تواند به‌موقع بیاید؟»

آقای دکتر گفت: «من فکر می‌کنم مریض شده، باید کمکش کنیم.»

خانم معلم گفت: «ما که نمی‌دانیم کجاست تا به او کمک کنیم.»

یکی از بچه‌ها گفت: «من می‌دانم کجاست. یک پارکینگ کوچولو نزدیک خانه‌ی ما هست که اتوبوس، شب‌ها توی آن می‌رود و آنجا می‌خوابد. بیایید همه باهم آنجا برویم.»

مردم شهر راه افتادند و رفتند به دیدن اتوبوس قرمز.

اتوبوس مهربانِ ما بی‌حال و مریض دراز کشیده بود و حالش اصلاً خوب نبود. از پشت در صدای مردم را که شنید، خیلی تعجب کرد. وقتی در باز شد، همه‌ی دوستانش را دید که آمده بودند به دیدنش. خیلی خوشحال شد.

آقای دکتر گفت: «بله، اتوبوس قرمز حالش خوب نیست، باید کمکش کنیم.»

خانم معلم گفت: «آقای دکتر شما باید کمکش کنید.»

آقای دکتر گفت: «اتوبوس قرمز دوست همه‌ی ماست. ما باید همه باهم کمک کنیم. ما توی این مدت اصلاً به آن توجه نمی‌کردیم. حالا اول باید خوب خوب آن را شست‌وشو بدهیم تا این‌همه گردوغبار از تنش پاک شود.»

همه باهم شروع کردند به شستن اتوبوس قرمز. وقتی کار شست‌وشو تمام شد، اتوبوس حسابی براق و تمیز شده بود. بعد روغن‌موتورش را عوض کردند و روغن تازه در آن ریختند. اتوبوس دیگر سرفه نکرد. لاستیک‌هایش را باد کردند تا دوباره خوب و سرحال و قوی شد. همه سوار اتوبوس قرمز شدند و به خانه‌هایشان رفتند و از آن روز به بعد تصمیم گرفتند که روزهای تعطیل همه به سراغ اتوبوس قرمز بروند و آن را تمیز و آماده کنند.

راستی که اتوبوس قرمز خوشبخت‌ترین اتوبوس دنیا بود!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *