قصه کودکانه پیش از خواب
آواز کلاغها و گنجشکها
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری در باغی پرندههای جورواجور و کوچک و بزرگ آشیانه داشتند. پرندهها زندگی شاد و شیرینی داشتند تا اینکه چند خانوادهی کلاغ هم به آن باغ آمدند و آشیانه ساختند. با آمدن کلاغها در آن باغ، خواب و خوراک از پرندهها گرفته شد. برای چی؟ برای اینکه کلاغها و جوجه کلاغها هر وقت که دوست داشتند با صدای بلند باهم حرف میزدند و قارقار میکردند.
یک روز ظهر که همهی پرندهها در خواب بودند دو تا جوجه کلاغ که یکیشان دُمسفید بود و آنیکیشان دُمسیاه، بلندبلند شروع به قارقار کردند.
دمسفید گفت: «بیا باهم قارقار کنیم تا ببینیم صدای کی بلندتر است.»
دمسیاه گفت: «معلوم است دیگر… صدای من بلندتر است، تا ته باغ هم میرسد.»
دمسفید گفت: «این که چیزی نیست، صدای من تا بیرون باغ هم میرسد.»
بعدازاین دمسیاه گفت: «قار»
دمسفید گفت: «قارقار.»
دمسیاه گفت: «قارقار قار»
دمسفید گفت: «قارقار قارقار.»
خلاصه هر چی که میگذشت قارقار دمسیاه و دمسفید بلندتر و بیشتر میشد. این بود که یکدفعه سروصدای پرندهها و گنجشکها هم بلند شد. آنها با این سروصداها از خواب بیدار شده بودند. در این وقت خانم گنجشک پیش خانم کلاغ آمد و گفت: «چرا اینقدر سروصدا میکنید؟ از وقتی شما به این باغ آمدهاید ما دیگر خواب راحت نداریم. بچههای ما با سروصدای کلاغها از خواب بیدار میشوند و گریه میکنند.»
خانم کلاغ که همان مادر دمسیاه و دمسفید باشد گفت: «چرا بچههای شما گریه میکنند؟ باید صدای قشنگ ما کلاغها را بشنوند و بخندند و شادی کنند.»
خانم گنجشک گفت: «هرکس خیال میکند که صدای خودش قشنگتر از صدای دیگران است؛ ولی ما که همسایه هستیم نباید با سروصدا و کارهای دیگر همسایههایمان را اذیت کنیم.»،
خانم کلاغ گفت: «من بچههایم را دوست دارم. میخواهم آنها شاد و راحت باشند. به این حرفها هم گوش نمیکنم.»
خانم گنجشک گفت: «گفتن از من بود. دیگر خودتان میدانید.»
بعدازاین، خانم گنجشک رفت و به همهی دوستانش گفت که چی شده و با خانم کلاغ چهحرفهایی زده. بله… فردا صبحِ خیلی زود، آنوقتی که همهی کلاغها در آشیانههایشان توی خواب خوش بودند یکدفعه گنجشکهای باغ شروع به خواندن کردند: «جیکجیک، جیکجیک، جیکجیک …»
با صدای بلند گنجشکها، کلاغها از خواب پریدند. خانم کلاغ که با بالهایش درِ گوشهایش را گرفته بود. صدا زد: «چی شده خانم گنجشک؟ توفان شده؟» خانم گنجشک گفت: «نه ما گنجشکها داریم آواز میخوانیم.» خانم کلاغ گفت: «خُب بخوانید؛ ولی برای خودتان بخوانید. چرا باغ را روی سرتان گذاشتهاید؟ مگر میخواهید ما کلاغها از این باغ برویم؟» خانم گنجشک گفت: «آخه صدای آواز ما گنجشکها خیلی قشنگ است. دوست داریم شما هم گوش کنید و شادی کنید.»
در این وقت خانم کلاغ فهمید که خانم گنجشک چه میگوید. این شد که گفت: «باشد خانم گنجشک! حالا فهمیدم که ما کلاغها و بچههایمان چهکار بدی میکردیم که وقت و بیوقت برای خودمان میخواندیم و قارقار میکردیم.»
بله گُل من، از آن روز به بعد کلاغها و گنجشکها در آن باغ با مهربانی و خوبی باهم زندگی کردند.
همین بود که قصهی ما هم به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.