قصه کودکانه آموزنده
گربه کوچولوی ترسو
با کی دوست بشیم؟ از کی بترسیم؟
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد 1
کنار یک جنگل سبز، بچهگربهی قشنگی با مادرش زندگی میکرد. گربه کوچولو، همیشه سرش را بالا میگرفت و تند و تند پشت سر مادرش راه میرفت. هرکس که او را میدید با خودش میگفت: «این بچهگربهی قشنگ چقدر شجاع است.»
اما راستش را بخواهید گربه کوچولو اصلاً شجاع نبود، خیلی هم ترسو بود. از صدای باران میترسید. از شبهای تاریک میترسید. از صدای پای حیوانهای دیگر میترسید. یک روز، مادر گربه کوچولو به او گفت: «امروز به جنگل میرویم تا دوستانم را ببینی.»
گریه کوچولو و مادرش به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به یک جوجهتیغی رسیدند. مادر گربه کوچولو به جوجهتیغی سلام کرد؛ اما گربه کوچولو از جوجهتیغی ترسید. مادرش گفت: «بچه جان چرا از جوجهتیغی میترسی؟ او دوست من است.»
گربه کوچولو: گفت: «وای چه پشمهای تیزی دارد! خیلی تیزتر از پشمهای من.» و فرار کرد. مادرش دنبال او رفت و او را آرام کرد.
آنها رفتند و رفتند تا به یک خرگوش رسیدند. مادر گربه کوچولو به خرگوش سلام کرد؛ اما گربه کوچولو از خرگوش ترسید. مادرش گفت: «چرا از خرگوش میترسی؟ او دوست من است.»
گربه کوچولو گفت: «وای چه گوشهای بزرگی دارد! خیلی بزرگتر از گوشهای من.» و فرار کرد. مادر گربه کوچولو بازهم دنبال او رفت و او را آرام کرد.
گربه کوچولو و مادرش رفتند و رفتند تا به یک میمون رسیدند. مادر گربه کوچولو به میمون سلام کرد؛ اما گربه کوچولو از میمون ترسید. مادرش گفت: «بچه جان چرا از میمون میترسی؟ او دوست من است.»
گربه کوچولو گفت: «وای چه دست و پای بزرگی دارد! خیلی بزرگتر از دست و پای من. چه دم درازی دارد! از دم من درازتر است.» و فرار کرد.
مادر گربه کوچولو بازهم دنبال گربه کوچولو رفت و او را به خانه برد و گفت: «تو نباید اینقدر بترسی. اگر چیزی به تو حمله کرد، آنوقت بترس. روی نوک پاهایت بلند شو، پشتت را خم کن و دُمت را بالا بگیر و به آن حمله کن. حالا خودت تنها به جنگل برو تا ببینم چه میکنی.»
گربه کوچولو تنها به جنگل رفت. یک درخت کوچک دید. درخت به او حمله نکرد؛ اما گربه کوچولو ترسید. روی نوک پاهایش بلند شد، پشتش را خم کرد و دمش را بالا گرفت و به درخت حمله کرد. در همین وقت، باد درخت را بهطرف دیگر خم کرد. گربه کوچولو فکر کرد که درخت از او ترسیده است. خوشحال شد.
گربه کوچولو بازهم رفت تا به یک پروانه رسید. پروانه به گربه کوچولو حمله نکرد؛ اما گربه کوچولو ترسید. روی نوک پاهایش بلند شد، پشتش را خم کرد، دمش را بالا گرفت و به پروانه حمله کرد. پروانه ترسید و فرار کرد. گربه کوچولو خوشحال شد.
گربه کوچولو بازهم رفت تا به یک سگ کوچولو رسید. سگ کوچولو تابهحال گربه ندیده بود. ایستاد و به گربه کوچولو نگاه کرد؛ اما گربه کوچولو ترسید و روی نوک پاهایش بلند شد، پشتش را خم کرد و دمش را بالا گرفت و به سگ کوچولو حمله کرد. سگ کوچولو ترسید و فرار کرد. گربه کوچولو خوشحال شد و پیش مادرش برگشت.
مادر گربه کوچولو گفت: «به جنگل رفتی؟»
گربه کوچولو با خوشحالی گفت: «بله.»
مادر گربه کوچولو گفت: «خُب توی جنگل چهکار کردی؟»
گربه کوچولو برای مادرش همهی اتفاقهایی که افتاده بود را تعریف کرد.
مادر گربه کوچولو گفت: «خُب، اگر بخواهی همه را بترسانی، دیگر نمیتوانی با کسی دوست بشوی. حالا به جنگل برو و به دیگران سلام کن و با آنها دوست بشو.»
گربه کوچولو به جنگل رفت. یک کفشدوزک دید. به کفشدوزک سلام کرد. کفشدوزک هم به او سلام کرد. گربه کوچولو با کفشدوزک دوست شد.
گربه کوچولو بازهم رفت و رفت و به یک قورباغه رسید. به قورباغه سلام کرد. قورباغه هم به او سلام کرد. گربه کوچولو با قورباغه دوست شد.
گربه کوچولو بازهم رفت و رفت تا به یک زنبور رسید. زنبور توی گُل نشسته بود. گربه کوچولو سرش را توی گل کرد و گفت: «سلام.»
زنبور گفت: «وزوز.»
گربه کوچولو دوباره سرش را توی گُل کرد و گفت: «سلام.»
زنبور این دفعه عصبانی شد و روی دماغ گربه کوچولو نشست و او را نیش زد. گربه کوچولو میومیو کنان پیش مادرش دوید. برای مادرش تعریف کرد. چه اتفاقی افتاده است و دماغش را به او نشان داد.
مادر گربه کوچولو گفت: «عیبی ندارد. حالا فهمیدی که با چه حیوانی میتوانی دوست بشوی و از چه حیوانی باید بترسی.»
پیام قصه
ترس پدیدهای است روانی که به علل مختلف در کودک پدیدار میشود و حل آن نیز، تنها از طریق شناخت و آزمایش و تجربه امکانپذیر میگردد.
در قصهی «گربه کوچولوی ترسو»، مادر گربه کوچولو سعی میکند گربه کوچولو با موجودات دیگر روبرو شود و آنها را بشناسد تا ترس کمکم از او دور شود.
سؤالها:
- چرا مادر، گربه کوچولو را به جنگل برد؟
- چرا گربه کوچولو از جوجهتیغی، خرگوش و میمون ترسید؟
- وقتی گربه کوچولو برای بار اول تنها به جنگل رفت چه کرد؟
- وقتی گربه کوچولو از جنگل برگشت؛ مادر به او چه گفت؟