قصه-کودکانه-آموزنده-گربه-و-پیرزن

قصه کودکانه آموزنده: گربه و پیرزن / حد و اندازه‌ی خودت را بشناس

قصه کودکانه آموزنده

گربه و پیرزن

حد و اندازه‌ی خودت را بشناس

– نوشته: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی ـ جلد سوم

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، پیرزن مهربانی بود که توی یک خانه‌ی کوچک زندگی می‌کرد. این پیرزن یک گربه‌ی سفید پشمالو و یک ماهی سرخ کوچولو داشت. برای گربه، یک جای گرم‌ونرم درست کرده بود و برای ماهی، یک تنگ بلوری قشنگ خریده بود. پیرزن گربه را دوست داشت و ماهی را هم دوست داشت؛ اما گربه فکر می‌کرد که پیرزن او را بیشتر دوست دارد؛ چون هیچ‌وقت ندیده بود پیرزن به سر ماهی دست بکشد و او را ناز کند یا برایش غذا بیاورد. این بود که با خودش می‌گفت: «پیرزن آن‌قدر دوستم دارد که هر چه بخواهم به من می‌دهد.»

روزی از روزها، گربه پیش پیرزن رفت و گفت: «مرا دوست داری؟»

پیرزن گفت: «معلوم است که دوستت دارم.»

گربه گفت: «یعنی خیلی‌خیلی؟»

پیرزن گفت: «آره، گربه‌ی ملوسم، خیلی‌خیلی دوستت دارم.»

گربه گفت: «یعنی هر چی دلم بخواهد به من می‌دهی؟»

پیرزن دستی به سر گربه کشید و گفت: «تا چی باشد.»

گربه خودش را لوس کرد و گفت: «اگر خیلی‌خیلی دوستم داری، ماهی را به من بده.»

پیرزن با تعجب به گربه نگاه کرد و گفت: «چشمم روشن، می‌خواهی ماهی را بخوری؟»

گربه گفت: «نه، نه، می‌خواهم یک جای خوب نگهش دارم.»

پیرزن گفت: «نه، نمی‌دهم؛ همان‌جایی که هست، خوب است.»

گربه بازهم خودش را لوس کرد و سرش را به پاهای پیرزن مالید؛ اما پیرزن بازهم گفت: «نه، نه؛ حرفش را هم نزن.»

گربه اخم کرد و از اتاق بیرون رفت. پیرزن دنبال گربه رفت و گفت: «گربه جان، سر عقل بیا؛ چطور دلت می‌آید ماهی را بخوری؟»

گربه به جواب پیرزن را نداد و از دیوار بالا رفت و پرید روی بام. پیرزن آمد توی حیاط و گفت: «آهای گربه، قهر نکن. بیا پایین.»

اما گربه لب بام ایستاد و اخم کرد و از جایش تکان نخورد. پیرزن کمی صبر کرد و بعد رفت توی اتاق. مدتی گذشت. پیرزن دوباره آمد و گفت: «گربه جان، گربه‌ی ملوسم، پیشی نازنازی من بیا، بیا ببین چه غذای خوشمزه‌ای برایت آورده‌ام. بیا بخور.»

اما گربه به روی خودش نیاورد. همان‌جا لب بام ایستاد و میومیو کرد. پیرزن رفت و دوباره برگشت و گفت: «پیشی جانم، کجا رفتی؟ بیا ببین برایت چی بافته‌ام. یک زیرانداز گرم‌ونرم که با خیال راحت رویش بخوابی.»

اما گربه عقب عقب رفت و پیرزن دیگر او را ندید.

پیرزن تا غروب چند بار دیگر آمد و گربه را صدا کرد؛ اما گربه برای اینکه دل پیرزن بیشتر بسوزد و ماهی را به او بدهد، بازهم خودش را به پیرزن نشان نداد.

شب که شد، پیرزن با یک فانوس روشن به حیاط آمد. گربه را صدا زد و گفت: «دست از لجبازی بردار و بیا تو؛ وگرنه سرما می‌خوری.»

گربه با خودش گفت: «اگر پایین نروم، پیرزن دل‌تنگ می‌شود و می‌گوید: تو بیا پایین، ماهی مال تو» و همان‌جا ماند.

اما پیرزن دیگر حرفی نزد. توی اتاق رفت و چفت در را انداخت. گربه تا صدای چفت در را شنید، ترسید و از ترس لرزید. به آسمان و ستاره‌ها نگاه کرد. حالا که تنهای تنها مانده بود، چقدر همه‌چیز ترسناک شده بود.

باد سرد کم‌کم وزید و توی گوش گربه پیچید و گفت: «چرا جای گرم‌ونرمت را از دست دادی؟»

گربه رفت و کنار لوله‌ی بخاری نشست و این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد. مدتی که گذشت، طاقت نیاورد و از روی بام پرید روی دیوار و از آنجا هم پرید توی حیاط. حیاط تاریک تاریک بود. گربه رفت و زیر یک بوته‌ی گل پنهان شد. از آنجا می‌توانست پنجره‌ی روشن اتاق را ببیند. با خودش گفت: «حتماً پیرزن کنار تنگ ماهی نشسته است و بافتنی می‌بافد.»

گربه زیر بوته‌ی گل کز کرده بود و تازه آرام گرفته بود که سروصدای بوته درآمد: «گربه خجالت نکشیدی این‌قدر پیرزن بیچاره را اذیت کردی؟ بهتر بود کمی به محبت‌هایش فکر می‌کردی.»

گربه از خجالت سرش را پایین انداخت. گل دوباره گفت: «یک‌کم فکر کن، چقدر پیرزن برایت غذا درست کرده، چقدر جایت را تمیز کرده.»

گربه دیگر طاقت نیاورد. از زیر بوته‌ی گل بیرون دوید و رفت زیر طاق جلوی اتاق نشست. هنوز خودش را جمع‌وجور نکرده بود که طاق گفت: «زود از اینجا برو؛ دیگر دوست ندارم بیایی و اینجا لم بدهی. بیچاره پیرزن، امروز چقدر آمد و رفت تا تو را راضی کند؛ اما تو هی ناز کردی و محبت‌هایش را ندیده گرفتی.»

گربه بیشتر خجالت کشید. از زیر طاق بیرون آمد و رفت روی کفش‌های پیرزن نشست. هنوز درست ننشسته بود که صدای کفش‌های پیرزن بلند شد: «آهای پیشی خانم، چطور چشمت را بستی و همه‌چیز را فراموش کردی؟ باید بروی و از پیرزن معذرت بخواهی.»

گربه از خجالت دمش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد و میومیو کرد. چیزی نگذشت که چفت در باز شد و پیرزن بیرون آمد. گربه از جا پرید. پیرزن گفت: «پیشی جان، پشیمان شدی؟ سرمای شب حالت را جا آورد. خُب، حالا بیا تو و خودت را گرم کن.»

گربه خودش را به پای پیرزن مالید و توی اتاق رفت. از کنار تنگ ماهی گذشت؛ اما به ماهی نگاه هم نکرد.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه

بعضی وقت‌ها کودکان حد و حدودی که باید در آن قدم بردارند را گم می‌کنند و به‌اصطلاح، پا از گلیم خود فراتر می‌نهند. پیشامدها از یک‌سو و رفتار درست والدین در مقابل درخواست‌های آنان از سوی دیگر، سبب می‌شود که این حدومرز را بشناسند و آن را رعایت کنند.

 

سؤال‌ها

۱. چرا گربه‌ی سفید پشمالو فکر می‌کرد پیرزن او را بیشتر دوست دارد؟
۲. وقتی گربه، ماهی را خواست، پیرزن به او چه گفت؟
۳. گربه چه کرد؟
۴. چه شد که گربه از پشت‌بام پایین آمد؟



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *