قصه کودکانه آموزنده
پینهدوز بداخلاق
مترجم: فرشته طائرپور
پینهدوزها شتهها را میخورند و این برای درختها، بوتهها، و خلاصه همۀ گیاهان برگدار خوب است.
این کتاب به همۀ پینهدوزها تقدیم میشود.
به نام خدای مهربان
شب بود و شب چراغکها در نور ماه چرخ میزدند.
ساعت پنج صبح، خورشید در آمد.
یک پینهدوز خوشاخلاق، پروازکنان از طرف چپ آمد و روی برگ نشست. برگ، پر از شته بود. پینهدوز فکر کرد که شتهها را بهجای صبحانهاش بخورد.
درست در همین موقع، یک پینهدوز بداخلاق، از طرف راست، از راه رسید. او هم شتهها را دید و نقشۀ خوردن آنها را کشید.
پینهدوز خوشاخلاق گفت: «سلام»
اما پینهدوز بداخلاق گفت: «برو دنبال کارت! این شتهها مال من است!»
پینهدوز خوشاخلاق پیشنهاد کرد: «بیا آنها را باهم بخوریم.»
اما پینهدوز بداخلاق فریاد کشید: «نه، همۀ این شتهها، مال خودم است!» بعد هم گفت: «شاید دلت میخواهد دعوا کنیم!»
پینهدوز خوشاخلاق بدون اینکه عصبانی شود، گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.» و به چشمهای پینهدوز دیگر زل زد.
پینهدوز بداخلاق جا خورد. حالا دیگر آمادۀ دعوا نبود. گفت: «نه، تو برای دعوا کردن با من خیلی کوچکی!»
پینهدوز خوشاخلاق گفت: «پس چرا نمیروی سراغ یک نفر دیگر؟»
پینهدوز بداخلاق فریاد زد: «بله، همین کار را هم میکنم. حالا میبینی!» و بعد پر زد و رفت.
ساعت شش
پینهدوز بداخلاقی به یک زنبور رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
زنبور درحالیکه نیشش را نشان میداد، گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت هفت
پینهدوز بداخلاق به یک سوسک رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
سوسک درحالیکه شاخکهایش را باز و بسته میکرد، گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت هشت
پینهدوز بداخلاق به یک مانتیس رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
مانتیس درحالیکه دستهای بلندش را بهطرف پینهدوز دراز میکرد، گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت نه
پینهدوز بداخلاق به یک پرستو رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
پرستو درحالیکه نوکهای تیزش را باز میکرد، گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت ده
پینهدوز بداخلاق به یک خرچنگ دریایی رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
خرچنگ درحالیکه چنگکهایش را دراز میکرد، گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت یازده
پینهدوز بداخلاق به یک راسو رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
راسو درحالیکه دمش را بلند میکرد گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت دوازده ظهر
پینهدوز بداخلاق به یک مار بوآ رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
مار بوآ گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم. فقط صبر کن ناهارم را بخورم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت یک
پینهدوز بداخلاق به یک کفتار رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
کفتار خندۀ ترسناکی کرد و دندانهای تیزش را نشان داد و گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت دو
پینهدوز بداخلاق به یک گوریل رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
گوریل درحالیکه با مشت به سینهاش میکوبید گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت سه
پینهدوز بداخلاق به یک کرگدن رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
کرگدن درحالیکه شاخش را پایین میآورد، گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت چهار
پینهدوز بداخلاق به یک فیل رسید و گفت: «اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
فیل درحالیکه خرطومش را بالا میآورد و عاجهای بزرگش را نشان میداد، گفت: «اگر تو اصرار داری، من حرفی ندارم.»
ولی پینهدوز بداخلاق گفت: «نه، تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت پنج
پینهدوز بداخلاق به یک نهنگ رسید و گفت:
«اوهوی! میآیی دعوا کنیم؟»
اما نهنگ جواب نداد.
پینهدوز بداخلاق گفت: «اگر نمیخواهی، جواب نده؛ ولی بههرحال تو هم برای دعوا خیلی کوچکی!» و پر زد و رفت.
ساعت پنج و ربع
پینهدوز بداخلاق به یکی از بالههای کناری نهنگ رسید و گفت: «اوهوی! میآیی باهم دعوا کنیم؟»
اما بازهم جوابی نشنید و به راهش ادامه داد.
ساعت پنج و نیم
پینهدوز بداخلاق به بالۀ پشتی نهنگ رسید و گفت: «اوهوی! میآیی باهم دعوا کنیم؟»
پینهدوز بداخلاق این بار هم جوابی نشنید و به راهش ادامه داد.
یک ربع به ساعت شش، پینهدوز بداخلاق به دم نهنگ رسید و گفت: «اوهوی! میآیی باهم دعوا کنیم؟»
دُم نهنگ جواب پینهدوز را داد و … با یک حرکت، او را به ساحل پرت کرد.
ساعت شش
پینهدوز بداخلاق درست به همانجایی رسید که پروازش را ازآنجا شروع کرده بود.
پینهدوز خوشاخلاق گفت: «اِ، تو برگشتی؟ انگار خیلی گرسنهای. برای شام تو، هنوز مقداری شته هست.»
پینهدوز بداخلاق که خسته و گرسنه و خیس بود، گفت: «خیلی متشکرم. میخواهی باهم بخوریمشان؟»
کمی بعد، دیگر شتهای روی برگ نمانده بود.
برگ گفت: «از شما متشکرم.»
و هر دو پینهدوز، باهم جواب دادند: «قابلی ندارد!» و رفتند که بخوابند.
شب چراغکها که تمام روز را خوابیده بودند، دوباره بیرون آمدند تا پرواز شبانهشان را در نور ماه آغاز کنند.