قصه کودکانه آموزنده
نسیم غدیر
زندگینامه حضرت علی علیهالسلام از شب فداکاری تا امامت و رهبری در غدیر خم
تصویرگر: سمانه بهروزی
پیامبر اکرم فرمودهاند: بر پدران واجب است که حماسهی غدیر را به فرزندان خود تا روز قیامت بشناسانند.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان، نسیم کوچولویی بود که آرزو میکرد روزی بتواند مثل خواهر، برادرهایش بالای شهرها و روستاهای دور بوَزد.
بالاخره صبح یک روز بهاری وقتیکه گلهای صحرایی از چشمهی شبنمها وضو میگرفتند و پروانهها در لابهلای صفهای گندمزارها بالهایشان را برای قنوت باز میکردند به آرزویش رسید. او به همراه مادرش برای اولین بار به چند شهر و روستا سر زد. خیلی خوشحال بود و با صدای بلندی شعر میخواند و در سر راهش صورت غنچهها را نوازش میکرد و با قاصدکها مسابقه میداد.
آنها از بالای باغهای انار و انگور گذشتند؛ هوا کمکم تاریک میشد که روی یک درخت خرما نشستند تا شب را همانجا استراحت کنند. خسته شده بودند. برای همین هم زود به خواب رفتند.
نزدیکیهای صبح بود که با صدای پای چند نفر بیدار شدند. یکی از آنها میگفت: «اگر همه باهم به خانهاش حمله کنیم هیچکس نمیفهمد چه کسی او را کشته است.»
بعد از تمام شدن حرفهایشان یکی از آنها ضربهی محکمی به در زد و آن را باز کرد. همه باهم داخل خانه رفتند. نسیم کوچولو که خیلی ترسیده بود پشت سر مادرش از پنجرهی کوچکی که از آن نور ماه به داخل خانه میتابید.
به درون اتاق نگاه کرد. یکی از مردها با نوک شمشیرش لحاف را از روی مردی که خوابیده بود کنار زد و گفت: «بلند شو، آخرین خوابت را کردی».
مردهای شمشیر به دست با دیدن مرد جوانی که زیر لحاف خوابیده بود تعجب کردند و درحالیکه دندانهایشان را باخشم به هم فشار میدادند پرسیدند: «صاحبخانه کجاست؟»
مرد جوان بهآرامی جواب داد: «او را به من سپرده بودید که حالا از من میخواهید؟»
شمشیر به دستها با عصبانیت یقهی مرد جوان را گرفتند و بهطرف مسجد کشیدند.
نسیم کوچولو که تنش میلرزید پرسید: «چرا صاحبخانه را میخواستند بکشند؟ چرا مرد جوان در جای او خوابیده بود؟»
مادر که غصهاش شده بود گفت: «صاحب این خانه آدم بزرگ و مهربانی است. این مرد جوان میدانست امشب عدهای به این خانه میآیند و صاحبخانه را میکشند. برای همین به جایش خوابید و کمک کرد تا آن مرد مهربان شبانه از دست دشمنان فرار کند. آره دخترم! هیچکس جرئت نکرد بهجای او بخوابد. ولی این جوان نترسید و خطر را قبول کرد. این فداکاری را خوب به یادت بسپار.»
بعد از اولین سفر، نسیم کوچولو اجازه داشت بهتنهایی مسافرت کند و پای قصهی همهی مادربزرگها بنشیند. میخواست قصهی شجاعترین مرد دنیا را بشنود. ولی از هیچ مادربزرگی قصهای شجاعتر از قصهی آن مرد جوان را نشنید.
شبی که از پای قصهی مادربزرگی از آنطرف دنیا میآمد، مادرش را دید که برای مسافرت تازهای آماده میشد. از او خواست تا به همراهش سفر کند.
صبح روز بعد که آب رودخانهها میرفتند تا در صف نماز جماعت چشمهها شرکت کنند، به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که دورتادورش را کوه گرفته بود. نسیم کوچولو روی گل بنفشهای که روی سینهی کوه روییده بود پروانهای را دید که چشمهایش پر از غصه بود. از او خواست تا باهم بازی کنند. ولی پروانه که تمام حواسش پایین کوه بود جوابش را نداد. مادرش هم کنار پروانه نشست و گفت: «امروز تا همینجا کافی است».
او که دوست نداشت یکجا ساکت بایستد پایین و پایینتر رفت. خواست پاهایش را توی آب چشمه بشوید که یکدفعه آن دور، دورها چشمش به دو لشکر افتاد که در مقابل هم صف کشیده بودند. جمعیتِ یکی از آن دو لشکر آنقدر زیاد بود که نسیم کوچولو از دیدن آنها وحشت کرد. ولی لشکر رو به روی آن، سربازان کمتری داشت. درحالیکه با خودش میگفت: «این عادلانه نیست!» بهسرعت وزید و به مادرش رسید و بریدهبریده گفت: «مادر میخواهند جنگ کنند».
سربازان دو لشکر بزرگ و لشکر کوچک! ساعتها باهم جنگیدند. ناگهان مردان لشکر کوچک! بهطرف کوه فرار کردند و مردی را که وسط میدان ایستاده بود و فریاد میزد: «نروید، مرا تنها نگذارید» تنها گذاشتند. وقتی آن مرد تنها ماند پنجاه نفر از مردانِ شمشیر به دست به او حمله کردند.
درحالیکه نسیم کوچولو بهتنهایی آن مرد اشک میریخت یکدفعه چشمش به جوان آن شبی افتاد که به جای دوستش خوابیده بود. اینجا هم فقط او بود که داشت از مردِ تنها دفاع میکرد. او با شجاعت جنگید. آنقدر جنگ کرد که توانست دشمنان را از او دور کند. بالاخره جنگ با شادی لشکریان بزرگ تمام شد.
نسیم کوچولو که از این جنگ نابرابر خیلی ناراحت شده بود، ناگهان چشمش به پروانه افتاد که با بالهای زخمی روی شانهی مرد جوان نشسته بود و با چشمهایش زخمهای او را میشمرد. وقتی به هفتاد رسید جلو رفت و صورت پروانه را نوازش داد و پرسید: «چه بلایی سرت آمده است؟» پروانه با صدای ضعیفی گفت: «او مهربانترین انسان است؛ نباید تنها بماند»
نسیم کوچولو میخواست بازهم پروانه از آن دو مرد حرف بزند، ولی او برای همیشه چشمهایش را بسته بود.
میخواست مثل ابرها برای پروانه و تنهاییِ مردِ تنها گریه کند. ولی از بس غصه داشت اشکهایش توی چشمهایش گره خورده بودند. یکدفعه به یاد مادرش افتاد. با خودش گفت: «نکند زخمی شده باشد!» بهسرعت شروع به وزیدن کرد. خیلی دنبالش گشت. دیگر ناامید شده بود که چشمش به درختی افتاد که برگهایش آرامآرام تکان میخوردند؛ خودش را به آنجا رساند. درست آمده بود. مادرش با بدنی خونی روی برگها تکیه داده بود. خواست به او کمک کند که مادرش گفت: «زخمهای مرد شجاع خطرناکتر از مالِ من است. اگر میتوانی او را کمک کن».
نسیم کوچولو وقتی رسید که مرد تنها زخمهای دوست شجاعش را بسته بود.
***
سالها از فداکاری مرد جوان در آن خانه و جنگ نابرابر گذشت. در این مدت نسیم کوچولو همهجا به دنبال آن دو دوست گشت. ولی پیدایشان نکرد. تا اینکه یک روز مادرش را دید که لباس مهمانیاش را پوشیده بود و بسیار خوشحال بود. وقتی او دخترش را دید گفت: «میخواهم در بزرگترین جشن دنیا شرکت کنم. اگر میآیی زود آماده شود».
نسیم کوچولو که دلش پر از سؤال بود خوشگلترین لباسش را پوشید و بهسرعت به دنبال مادرش به راه افتاد. رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که دستهدسته مردم میآمدند و آنجا جمع میشدند.
همه تعجب کرده بودند و از همدیگر میپرسیدند: «چه خبر شده است؟ چرا پیامبر دستور داد در این هوای گرم بایستیم؟»
نسیم وقتی فهمید پیامبر آنجاست با خوشحالی پرسید: «ما هم پیامبر را میبینیم؟»
مادر که چشمهایش از خوشحالی برق میزد گفت: «صبر کن مادر جان، الآن میفهمی».
بعد از خواندن نماز ظهر از روپوش شترها جای بلندی درست کردند. مردی بالای آنها رفت. نسیم کوچولو کمی جلوتر رفت؛ چیزی را که میدید باور نمیکرد. او همان مرد تنهایِ آن جنگ نابرابر بود که لبخند زیبایی صورت مهربانش را دوستداشتنیتر کرده بود. با خوشحالی دور او چرخید و یک دور توی چشمهایش وزید و سینهاش را که بوی گل محمدی میداد بو کرد. روی شانهاش نشست تا گرمیِ صحرا را از تنش دور کند. با خودش گفت: «پس مرد تنها رسول خدا بوده؟»
صدای پیامبر بلند شد که میگفت: «آیا قبول میکنید من پیامبر راستگویی هستم؟»
همه گفتند: «آری»
پیامبر دوباره سؤال کرد: «قبول دارید که من حرفهای خدا را گفتهام و از خودم چیزی به آن اضافه و یا از آن کم نکردهام»؟
بازهم صدای حاضرین که میگفتند: «آری» در صحرای غدیر خم پیچید. پیامبر صدایش را بلند کرد و گفت:
– «مدتهاست خداوند فرمان مهمی داده است و من منتظر بودم جایی این پیام را به مردم برسانم که از مسلمانان همهی دنیا در آنجا نمایندهای باشد. فرشتهی وحی خبر آورد اگر امروز آن فرمان را به شما نرسانم همهی زحمتهایم هدر میرود.»
مردم به غُلغُله افتادند: «مگر چه خبر مهمی است که مهمتر از همهی زحمتهای پیامبر است»؟
بعد از لحظهای همه ساکت شدند تا هر چه زودتر مهمترین دستور خدا را بشنوند. سکوت سرتاسر صحرا را گرفت و نسیم کوچولو بهراحتی توانست صدای قلب مهربان پیامبر را بشنود. درحالیکه فکر میکرد بهترین صدای دنیا را میشنود یکدفعه به یاد مرد جوان افتاد. مطمئن بود او هم آنجاست. خواست به دنبالش بگردد که پیامبر دست مردی را گرفت و بالا آورد. نسیم با دیدن او از ته دل خندید و بهسرعت به طرفش وزید و توی چشمهایش نگاه کرد. او همان جوان آن شبی و مرد شجاع لشکر کوچک! بود که حالا سِنی از او میگذشت. نسیم دور سرش میگشت و خوشحالی میکرد که رسول خدا فرمود:
– «این علی است که از کودکی بزرگش کردهام و اولین کسی است که دین خدا را قبول کرد و به خاطرش خیلی خطرها را پذیرفت.»
– «دستور مهم خداوند این است که بعد از من، او و فرزندانش رهبر و امام شما باشند»
وقتی پیامبر مطمئن شد همه حضرت علی (ع) را دیدند و شناختند آهسته او را پایین آورد. چشمهای حضرت علی (ع) پر از اشک شد. با خودش گفت: «پس این آخرین حج پیامبر بود! یعنی رسول خدا به همین زودیها از دنیا میرود و من که همیشه با او بودم، بی او میمانم!»
دوباره صدای پیامبر بلند شد که میفرمود: «شما حاجیها هرکدام از کشوری آمدهاید. وقتی به وطنتان رسیدید این خبر مهم را به مردمتان برسانید و بگویید پدرها قصهی امروز را همیشه برای بچههایشان تعریف کنند».
وقتی صحبتهای پیامبر تمام شد مردی خشمگین جلو آمد و پرسید: «این حرفها را از خودت میگویی یا دستور خداست»؟
پیامبر بازهم تکرار کرد: «دستور خداست.»
مرد صدایش را بلند کرد و گفت: «اگر این دستور خداست سنگی از آسمان بیاید و مرا بکُشد.»
هنوز حرفهایش تمام نشده بود که سنگی از آسمان افتاد و او را کُشت.
نسیم کوچولو با خودش گفت: «من که فقط دوتا از فداکاریهای حضرت علی (ع) را دیدهام میدانم تنها کسی که در جاهای خطرناک هم رسول خدا (ص) را تنها نگذاشت او بود. این مرد چه قدر نادان بود که رهبریِ او را قبول نمیکرد.»
وقتی حاجیها عذاب خداوند را دیدند* دیگر حرفی نزدند و برای بیعت با حضرت علی آماده شدند.
* آیات ۱ و ۲ سوره معارج
پیامبر جلوتر از همه با حضرت علی (ع) دست داد و امامت او را تبریک گفت. بعد از او، مردها یکییکی آمدند و با آن حضرت دست دادند. وقتی نوبت زنها شد تَشتِ پرآبی آوردند و آن حضرت دستش را درون آن گذاشت.
مادر نسیم زودتر از همه دست دخترش را گرفت و بهسرعت کنار تشت نشست. آنوقت دستهای خود و دخترش را توی آب گذاشت و درحالیکه چشمهای پر از اشک و نگران حضرت را نگاه میکرد به او تبریک گفت. سپس زنها یکییکی آمدند و دستهایشان را درون تشت گذاشتند و رهبریِ حضرت علی (ع) را تبریک گفتند.
نسیم کوچولو تا آن روز اینهمه فرشته درروی زمین ندیده بود. آنها سرود مبارک باد میخواندند و دستهدسته از هفتآسمان برای تبریک گفتن روی صحرای غدیر خم پایین میآمدند. پیامبر که گوشهی چشمهای خوشحالش یک دنیا نگرانی پنهان شده بود گفت:
– «ای فرشتههای خدا و ای صحرای غدیر شاهد باشید من از مردم برای حضرت علی بیعت گرفتم.»
وقتی جشن بیعت تمام شد پیامبر لبخندی زد و فرمود: «امروز، روز بزرگی است. همین حالا فرشتهی وحی خبر آورد که با این دستور، دین خدا کامل شد. خدا را شکر میکنم که از کارهای من و امام شدن علی و فرزندانش راضی شد.»
***
سالها از این ماجرا گذشت و در این مدت، نسیم کوچولو که دیگر بزرگ و قوی شده بود همهجا به دنبال آن دو دوست وَزید و سرگذشت آنها را از نزدیک دید و در سینهاش نگه داشت. او روز مرگ پیامبر را به یاد داشت که چطور دشمنان، زمانی که هنوز جنازهی رسول اکرم (ص) روی زمین بود دستور خدا را فراموش کردند و بهجای حضرت علی (ع)، ابوبکر را جانشین پیامبر معرفی کردند و زمانی که آن حضرت با آنها مخالفت کرد حضرتش را بهزور به مسجد بردند تا به ابوبکر تبریک بگوید و همان وقت بود که خانهاش را آتش زدند و همسرش را لای درودیوار گذاشتند و سینهاش را شکافتند.
و حالا بعد از آن روزگار سخت، نسیم، هرسال، عید غدیر -که فرشتههای هفتآسمان در صحرای غدیر جشن بیعت میگیرند- کودکانی را که دوست دارند قصهی شجاعترین مرد دنیا را بشنوند به صحرای غدیر میبَرد تا فرشتهها برایشان قصهی مرد شجاعِ تنها را بگویند.