قصه کودکانه آموزنده
میهمان روباه
گاهی باید حیله و مکر مثبت داشت
– منبع: قصه گویی ـ جلد چهارم
یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل پر از درخت، خرس و گرگ و روباهی زندگی میکردند. روباه از دست خرس و گرگ بیچاره شده بود؛ چون هرچه شکار میکرد، آن دو بهزور از او میگرفتند و روباه همیشه گرسنه میماند.
روزی از روزها، روباه، اردکی را شکار کرد. وقتی داشت بیسروصدا به لانه برمیگشت، یک گربهی سیاه پشمالو دید. جلو رفت و گفت: «آهای گربهی عزیز، چه روز خوبی به جنگل آمدهای! بیا. بیا به لانهی من برویم و میهمان من باش.»
گربه میومیو کرد و دمش را پیچوتاب داد و کمی عقب عقب رفت؛ اما چون گرسنه بود، دنبال روباه راه افتاد.
روباه گربه را به لانه برد و گفت: «گربهی عزیز، همینجا صبر کن. من خیلی زود با شکارهای بزرگتر و خوشمزهتر برمیگردم.»
آنوقت اردک را برداشت و بهطرف لانهی گرگ رفت. گرگ او را دید و فریاد زد: «آهای روباه، آن اردک را کجا میبری؟»
روباه گفت: «این اردک، غذای کوچکی برای یک گربهی گرسنه است. این گربه از جنگلهای سیاه آمده است و میهمان من است. دندانهایش از دندانهای گرگ هم تیزتر است.»
گرگ که تابهحال اسم گربه را نشنیده بود غرید و گفت: «گربه؟ باید کاری کنی تا او را ببینم.»
روباه گفت: «گربه حیوان بداخلاقی است. اگر از کسی خوشش نیاید، با دندانهایش او را تکهتکه میکند. شکار خوبی پیدا کن و جایی بگذار تا گربه آن را ببیند. خودت هم یکگوشه پنهان شو تا گربه را ببینی.»
گرگ دنبال شکار رفت و روباه بهطرف لانهی خرس راه افتاد. خرس او را دید و فریاد زد: «آهای روباه، آن اردک را کجا میبری؟»
روباه گفت: «این اردک، غذای کوچکی برای یک گربهی گرسنه است. این گربه از جنگلهای سیاه آمده است و میهمان من است. چنگالهایش از چنگالهای یک خرس هم قویتر است.»
خرس که تابهحال گربه ندیده بود گفت: «گربه؟ باید کاری کنی تا او را ببینم.»
روباه گفت: «گربه حیوان بداخلاقی است. اگر از کسی خوشش نیاید، با چنگالهایش او را تکهتکه میکند. شکار خوبی پیدا کن و جایی بگذار تا گربه آن را ببیند. خودت هم یکگوشه پنهان شو تا گربه را ببینی.»
خرس دنبال شکار رفت. روباه هم به لانه برگشت.
چیزی نگذشت که سروکلهی گرگ و خرس با دو شکار بزرگ دوروبر لانهی روباه پیدا شد. خرس گفت: «مهمان روباه را دیدهای؟»
گرگ گفت: «نه؛ اما آمدهام تا ببینمش.»
خرس بالای درخت رفت. گرگ هم لای برگهایی که زیر درخت ریخته بود، پنهان شد.
خرس از بالای درخت فریاد زد: «آمدند، آمدند! کاشکی میتوانستی گربه را ببینی، خیلی کوچک است…»
در همین وقت، گربه شکارهایی که خرس و گرگ آورده بودند را دید. دمش را خم کرد و روی شکارها پرید و با چنگ و دندان شروع کرد به خوردن.
خرس گفت: «خیلی بزرگ نیست، اما اشتهایش زیاد است. چهار برابر ما میتواند بخورد. میترسم با این شکارها سیر نشود و ما را هم بخورد.»
گرگ که میخواست گربه را ببیند، آهسته سرش را از زیر برگها بیرون آورد. گربه صدای خش و خش برگها را شنید و فکر کرد یک موش زیر برگها میدود. روی برگها پرید و با چنگالهایش برگها را اینطرف و آنطرف زد. چنگالهای گربه به صورت گرگ خورد، گرگ ترسید و بلند شد و فرار کرد.
گربه که از دیدن گرگ ترسیده بود، جیغ کشید و از درختی که خرس روی آن نشسته بود، بالا رفت. خرس فکر کرد گربه میخواهد او را بخورد. از درخت پایین پرید و پا گذاشت به فرار. گربه هم از این شاخه به آن شاخه پرید و بهطرف لانهی روباه فرار کرد.
وقتی گرگ و خرس رفتند، روباه هم شکارها را برداشت و به لانه رفت.
آن روز روباه و مهمانش با خیال راحت یک غذای سیر خوردند.
پیام قصه:
در بیشتر قصهها، روباه مکار و موذی، دیگران را گول میزند تا به چیزی دست یابد.
اما در قصهی «میهمان روباه» حیلهگری روباه و حوادث پیشبینینشدهی دیگر، وسیلهی نجاتش از دست گرگ و خرس میشود.
سؤالها:
۱. چرا روباه میخواست از دست گرگ و خرس راحت شود؟
۲. چرا روباه گربه را به لانهاش دعوت کرد؟
۳. چه شد که گرگ از زیر برگها بیرون دوید؟