قصه کودکانه پیش از خواب
ماشین کوچولوی آقا کوچولو
نویسنده: شکوه قاسم نیا
یکی بود، یکی نبود، یک آقا کوچولو بود که یک ماشین کوچولو داشت.
ماشین کوچولوی آقا کوچولو یک بوق کوچولو داشت. بوق کوچولو صدای بلندی داشت. صدایش این بود: «بیب، بوب… بیب، بوب…» آقا کوچولو، بوق کوچولوی ماشین کوچولویش را خیلی دوست داشت. هر وقت سوار ماشین کوچولویش میشد، تند و تند بوق میزد. صدای بوقش همهجا میپیچید و گوش همه را کَر میکرد.
یک روز، آقا کوچولو سوار ماشین کوچولویش بود و از یک خیابان کوچولو میگذشت. گوشهی خیابان، یک بیمارستان کوچولو بود. توی بیمارستان، آدم کوچولوهای مریض خوابیده بودند.
آقا کوچولو دلش خواست بوق بزند. پس دستش را گذاشت روی بوق و فشار داد. صدای بوق بلند شد: «بیب، بوب… بیب، بوب…»
مریض کوچولوها از خواب پریدند و گریه کردند. صدای گریههایشان اول توی بیمارستان پیچید، بعد هم از پنجرههای بیمارستان بیرون آمد و به خیابان رسید.
آقا کوچولو شیشههای ماشینش را بالا کشیده بود. صدای گریهها را نشنید؛ اما ماشین کوچولو این صداها را شنید و خجالت کشید. به بوقش گفت: «دیگر حق نداری به حرف آقا کوچولو گوش کنی! نباید هر وقت که او خواست، بیب بوب کنی!»
بوق کوچولو که بوق حرفشنو و باادبی بود، گفت: «چشم!» و دیگر بیب بوب نکرد. اتفاقاً آن شب، شب عروسی آقا کوچولو بود. آقا کوچولو میخواست با ماشین کوچولویش برود به دنبال عروس کوچولویش.
آقا کوچولو رسید به درِ خانهی عروس کوچولو. ماشین را نگه داشت و منتظر عروس شد.
عروس کوچولو آمد و سوار ماشین شد.
آقا کوچولو میخواست با ماشین کوچولویش، عروس کوچولو را دور شهر بگرداند و هی بوق بزند. او خبر نداشت که بوق کوچولویش صدا ندارد. هرچقدر دستش را روی بوق فشار میداد، بیفایده بود. بوق کوچولو، بیب بوب نمیکرد.
عروس کوچولو ناراحت شد. قهر کرد و پشتش را به آقا کوچولو کرد.
آقا کوچولو غمگین شد. حواسش پرت شد. آقا فیلی را که از وسط خیابان رد میشد ندید. با ماشین کوچولویش، محکم به فیل زد. انگشت کوچولوی پای فیل، زیر چرخ ماشین کوچولو ماند و زخم شد.
آقا فیله خیلی عصبانی شد. داد زد: «آهای راننده! مگه بوق نداری؟»
آقا کوچولو با غصه جواب داد: «نه، ندارم!»
آقا فیله آنقدر عصبانی بود که این حرف را نشنید. با خرطومش در ماشین را باز کرد. آقا کوچولو را بلند کرد و پرت کرد به آن دورها.
آقا کوچولو افتاد روی زمین. انگشت کوچولوی دست راستش و انگشت بزرگ دست چپش شکست. خیلی دردش آمد.
یک آمبولانس کوچولو، از راه رسید. آقا کوچولو را سوار کرد و برد به بیمارستان، هر دو دستش را گچ گرفتند. یک آمپول کوچولو هم به او زدند تا بخوابد.
آقا کوچولو تازه خوابش برده بود که ناگهان با صدایی از خواب پرید. این صدای بلند بوق یک ماشین بود. صدایش اینطوری بود: بی بیب… بی بیب… آقا کوچولو داد زد: «آی. وای… نزن! گوشم کَر شد!»
و در همین موقع بود که به یاد ماشین کوچولوی خودش و بوق آن افتاد. یکدفعه فهمید که چه اشتباهی میکرده که بیخودی بوق میزده. توی دلش، با خودش گفت: «دیگر بیخودی بوق نمیزنم، قول میدهم.»
ماشین کوچولوی آقا کوچولو همیشه حرف دل او را میشنید. این دفعه هم شنید. خوشحال شد و قول آقا کوچولو را باور کرد.
آنوقت به بوق کوچولویش گفت: «آقا کوچولو اشتباه خودش را فهمیده. دیگر میتوانی با او آشتی کنی.»
بوق کوچولو از خوشحالی گفت: «بیب، بوب… بیب، بوب…»
عروس کوچولو صدای بوق را شنید. خوشحال شد و خندید. بعد هم آهسته توی دلش گفت: «آقا کوچولو، با تو آشتیام.»