قصه-کودکانه-روستایی-آموزنده-لانه‌ای-برای-گربه

قصه کودکانه آموزنده: لانه‌ای برای گربه / به فکر حل مشکلات خود و دیگران باشیم

قصه کودکانه آموزنده

لانه‌ای برای گربه

به فکر حل مشکلات خود و دیگران باشیم

– نوشته: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی ـ جلد چهارم

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. مزرعه‌ای بود. توی این مزرعه، مرغ و جوجه‌ها توی لانه‌شان زندگی می‌کردند. گاو و گوساله و گوسفند و بره نیز توی طویله زندگی می‌کردند. سگ هم لانه‌ای کنار درِ خانه داشت؛ فقط گربه بود که جایی نداشت؛ گاهی روی بام، گاهی زیر طاق پنجره و گاهی هم بالای درخت.

تا اینکه یک روز، ابرها روی خورشید را پوشاندند. آسمان برق زد و رعد غرید و باران بارید. مرغ و جوجه‌ها توی لانه‌شان دویدند. گوسفند و بره و گاو و گوساله توی طویله رفتند. سگ هم رفت توی لانه‌اش. گربه که جایی نداشت، برود، از درخت بالا رفت و زیر برگ‌ها نشست؛ اما باران از روی برگ‌ها سُر خورد و چک‌چک روی گربه ریخت و او را خیس کرد. گربه آهی کشید و با خودش گفت: «اینجا کسی به فکر من نیست. هیچ‌کس نگران نیست که من توی این باران و سرما چه می‌کنم. کاش من هم یک لانه‌ی گرم و خوب داشتم.»

کم‌کم باران بند آمد و ابرها کنار رفتند و خورشید تابید. نور خورشید گربه را گرم کرد. گربه به خورشید نگاه کرد و ناگهان فریاد کشید: «پیدا کردم! یک لانه‌ی گرم و خوب. می‌روم، خورشید را برمی‌دارم و آن را به یک جای خوب می‌برم. جایی که مرغ و گوسفند و گاو و سگ آنجا مهربان‌تر باشند.»

گربه بلند شد و راه افتاد. مرغ از لانه بیرون آمد و گفت: «گربه کجا می‌روی؟»

گربه اخم کرد و گفت: «به جایی که چند دوست مهربان داشته باشم و یک لانه‌ی گرم و خوب. از حالا خورشید لانه‌ی من است. می‌خواهم بروم و خورشید را به یک جای خوب ببرم. جایی که…»

مرغ قدقدقد کرد و فریاد کشید: «چی؟ می‌خواهی خورشید را ببری؟ اگر خورشید را ببری، جوجه‌های من چطور گرم بشوند؟ دلت می‌آید جوجه‌هایم از سرما بلرزند؟»

گوسفند صدای مرغ را شنید و از طویله بیرون آمد. مرغ برایش گفت که گربه می‌خواهد چه کار کند. گوسفند گفت: «چی؟ اگر گربه خورشید را ببرد، علف‌ها دیگر سبز نمی‌شوند؛ آن‌وقت من و بره‌ام از کجا علف پیدا کنیم و بخوریم؟ دلت می‌آید بره‌ام گرسنه بماند؟»

گاو هم از راه رسید. گوسفند برایش گفت که گربه می‌خواهد چه کار کند. گاو گفت: «چی؟ اگر گربه خورشید را به جای دیگری ببرد، همه‌جا تاریک می‌شود؛ آن‌وقت گرگ‌ها می‌آیند و گوساله‌ام را می‌برند. گربه دلت می‌آید گرگ گوساله‌ام را ببرد؟»

سروکله‌ی سگ هم پیدا شد. گاو برایش گفت که گربه می‌خواهد چه کار کند. سگ گفت: «چی؟ اگر گربه خورشید را به جای دیگری ببرد، دیگر نه روز معلوم است و نه شب؛ آن‌وقت من باید یکسره نگهبانی بدهم. پس کی بخوابم؟»

گربه نگاهی به خورشید کرد، با پنجه پشت گوشش را خاراند. سبیل‌هایش را جنباند و گفت: «نه، نه. دلم نمی‌آید، جوجه‌های مرغ از سرما بلرزند، بره گرسنه بماند و گوساله را گرگ ببرد و سنگ نخوابد. حالا که هوا خوب شده است و دیگر به لانه‌ی گرم احتیاج ندارم. همین‌جا می‌مانم.» و رفت و زیر طاق پنجره نشست.

چیزی نگذشت که مرغ آمد و کمی پَر با خودش آورد و گفت: «بیا، گربه‌ی عزیز. من این پرها را برای زیر تخم‌هایم نگه داشته بودم. این پرها را بگیر برای خودت یک لانه‌ی گرم و خوب درست کن.»

بعد از مرغ، گوسفند آمد و کمی کاه با خودش آورد و گفت: «بیا، گربه‌ی عزیز من، این کاه‌ها را برای زیر بره‌ام نگه داشته بودم. این کاه‌ها را بگیر و برای خودت یک لانه‌ی گرم و خوب درست کن.»

گاو و سگ هم با کمی علف و چندتکه چوب از راه رسیدند.

در همین وقت، ابرها دوباره روی خورشید را پوشاندند. مرغ به آسمان نگاه کرد و گفت: «خُب، گربه که تک‌وتنها نمی‌تواند لانه‌اش را درست کند. بیایید، همه باهم دست‌به‌کار شویم.»

کمی بعد، آسمان برق زد و رعد غرید و باران بارید. گربه توی لانه‌ی گرم و خوبش زیر طاق پنجره نشسته بود و چرت می‌زد، با خودش می‌گفت: «چه جای خوبی، چه لانه‌ی خوبی و چه دوستان خوبی!»

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه:

گاه یک حادثه و یا حتی تصور آن حادثه می‌تواند مشکلی که به‌طور پنهان وجود دارد آشکار کند و همه را وادارد تا دنبال راهی برای برطرف کردن آن، بگردند.

در قصه‌ی «لانه‌ای برای گربه» تصور اینکه گربه می‌تواند خورشید را لانه‌ی خودش کند، سبب می‌شود مشکلی که وجود داشته و دیگران متوجه آن نبوده‌اند، مطرح بشود و به کمک همه حل گردد.

 

سؤال‌ها

  1. چه کسی توی مزرعه لانه نداشت؟
  2. گربه تصمیم گرفت، کجا برود؟
  3. حیوان‌های مزرعه وقتی شنیدند گربه می‌خواهد خورشید را لانه‌ی خودش بکند، چه گفتند؟
  4. چه شد که گربه صاحب لانه شد؟


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *