قصه کودکانه آموزنده
غذای پیرزن کوچولو
هنگام فقر و نداری هم می توان بخشنده بود
– برگرفته از کتاب: قصه گویی ـ جلد سوم
سالهای سال پیش، توی یک دهکدهی کوچولو، پیرزن کوچولویی تنهای تنها، توی یک خانهی کوچولو زندگی میکرد.
یک روز که پیرزن کوچولو چیزی برای خوردن نداشت، از خانه بیرون رفت و یک گردوی کوچولو پیدا کرد؛ کجا؟ درست زیر یک درخت کوچولوی گردو؛ اما تا گردو کوچولو را برداشت، یک کلاغ کوچولو قارقار کرد و گفت: «من میخواستم آن گردو را بردارم.»
پیرزن کوچولو به حرف کلاغ کوچولو گوش نکرد. گردوی کوچولو را توی سبد کوچولویش انداخت و به خانهی کوچولویش برگشت.
وقتی به خانهی کوچولویش رسید، خسته شده بود و پاهایش درد میکرد. گردو کوچولو را روی طاقچهی کوچولویش گذاشت، رختخواب کوچولویش را پهن کرد و پتوی کوچولویش را روی سر کوچولویش کشید تا بخوابد؛ اما هنوز خوابش نبرده بود که صدای قارقاری شنید: «آهای پیرزن، گردوی من را بده. گردوی من را بده.»
پیرزن کوچولو گفت: «آن گردو مال من است؛ خودم آن را پیدا کردهام.» و سر کوچولویش را دوباره زیر پتو کوچولو کرد و خوابید.
چیزی نگذشت که دوباره صدای قارقار بلند شد: «گردوی من را بده. گردوی من را بده. آن گردوی کوچولو مال من است؛ مال من است.»
پیرزن کوچولو بلند شد. گردوی کوچولو را از روی طاقچهی کوچولو برداشت و توی کیسهی کوچولویی که از دیوار آویزان بود، انداخت و زیر پتوی کوچولویش رفت؛ اما دوباره صدای قارقار کلاغ کوچولو بلند شد: «گردوی توی کیسه مال من است، مال من است.»
پیرزن کوچولو دوباره بلند شد، گردو کوچولو را از توی کیسهی کوچولو برداشت و توی صندوق کوچولویش گذاشت و زیر پتو کوچولویش رفت و خوابید.
کلاغ کوچولو پرید و روی طاقچهی کوچولو نشست و قارقار کرد: «گردوی توی صندوق مال من است؛ مال من است.»
پیرزن کوچولو عصبانی شد، بلند شد و گردو کوچولو را از توی صندوق کوچولو بیرون آورد و زیر بالش کوچولویش گذاشت و دوباره خوابید؛ اما چشم رویهم نگذاشته بود که صدای کلاغ کوچولو بلند شد: «قارقار، گردوی زیر بالش مال من است؛ مال من است.»
پیرزن کوچولو عصبانی و ناراحت، عصای کوچولویش را برداشت تا کلاغ را بزند. کلاغ کوچولو ترسید و از اتاق بیرون پرید.
پیرزن کوچولو، پنجرهی کوچولویش را بست. گردو کوچولو را شکست و تکههای کوچولوی گردو را از توی پوست کوچولوی آن بیرون آورد؛ اما همینکه خواست تکههای کوچولوی گردو را توی دهان کوچولویش بگذارد، کلاغ کوچولو را پشت پنجرهی کوچولو دید. اشکهای کوچولوی کلاغ کوچولو روی پرهای کوچولویش میریخت. پیرزن کوچولو، دلش برای کلاغ کوچولو سوخت. پنجرهی کوچولو را باز کرد و چند تکهی کوچولو گردو را جلوی کلاغ کوچولو گذاشت. چند تکهی کوچولو هم خودش خورد. بعد با خیال راحت، پتو کوچولو را روی سرش کشید و خوابید.
پیام قصه
گاه فقر سبب میشود که فرد روحیهی بخشندگی و قضاوت صحیح را از دست بدهد.
قصهی «غذای پیرزن کوچولو» حکایت از کشمکش و دودلی دارد که خود، معلول فقر و گرسنگی است.
سؤالها
- وقتی پیرزن گردوی کوچولو را پیدا کرد، کلاغ کوچولو چه گفت؟
- وقتی پیرزن کوچولو به خانهی کوچولویش رسید، چه کرد؟
- کلاغ کوچولو چه کرد؟
- بالاخره پیرزن کوچولو با تکههای کوچولوی گردو چه کرد؟