قصه کودکانه
شیر و دلفین
با چه کسی پیمان ببندیم
– برگرفته از: قصه های رنگارنگ 10
یک روز شیر، سلطان جنگل، در کنار ساحل قدم میزد که چشمش به یک دلفین افتاد. دلفین مرتب سرش را از آب بیرون میآورد و به اطراف نگاه میکرد. فکری به ذهن شیر رسید.
نزدیک دلفین رفت و به او گفت: «من سلطان جنگل هستم و تو سلطان دریا هستی. بیا به هم قول بدهیم هر وقت خطری پیش آمد به یکدیگر کمک کنیم.»
دلفین پیشنهاد شیر را قبول کرد.
چند روز بعد کلاغ به شیر خبر داد که چند کفتار وحشی به جنگل حمله کردهاند. شیر باعجله خودش را به دلفین رساند و از او کمک خواست؛ اما دلفین هر چه تلاش کرد نتوانست از آب بیرون بیاید.
بنابراین شیر بهتنهایی با کفتارهای وحشی جنگید و با زحمت زیاد آنها را از جنگل بیرون کرد.
جنگ که تمام شد، شیر کنار ساحل رفت و به دلفین گفت: «تو زیر قولت زدی. چرا به کمک من نیامدی؟»
دلفین جواب داد: «من زیر قولم نزدم. چون نمیتوانستم به تو کمک کنم. من اگر از آب بیرون بیایم، میمیرم. تو هم نمیتوانی توی آب بیایی و موقعی که هشتپا به من حمله میکند، از من حمایت کنی.»
شیر وقتیکه خوب فکر کرد، متوجه شد که دلفین درست میگوید و او باید با کسی پیمان ببندد که در هنگام خطر بتواند به کمکش بیاید.