قصه-کودکانه-اموزنده-سه-خرس-و-موطلایی

قصه کودکانه آموزنده: سه خرس / قصه می تواند هدف آموزشی داشته باشد

قصه کودکانه آموزنده

سه خرس

(موطلایی و سه خرس)

قصه می تواند هدف آموزشی داشته باشد

– ترجمه آزاد: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد دوم

به نام خدا

توی یک جنگل بزرگ، زیر یک درخت سرسبز و پربرگ، یک خانه‌ی کوچک بود. توی این خانه سه خرس زندگی می‌کردند؛ بابا خرسه، ننه خرسه و بچه خرسه.

بابا خرسه خیلی بزرگ بود. ننه خرسه نه بزرگ بود و نه کوچک؛ اما بچه خرسه خیلی کوچولو بود.

بابا خرسه و ننه خرسه و بچه خرسه سه تا کاسه داشتند. کاسه‌ی بابا خرسه بزرگ بود. کاسه‌ی ننه خرسه نه بزرگ بود و نه کوچک؛ اما کاسه‌ی بچه خرسه خیلی‌خیلی کوچک بود.

توی خانه‌ی آن‌ها سه تا صندلی بود. صندلی بابا خرسه خیلی بلند بود. صندلی ننه خرسه نه بلند بود و نه کوتاه؛ اما صندلی بچه خرسه خیلی کوتاه بود.

توی خانه‌ی آن‌ها یک اتاق بود. توی این اتاق سه تا تخت بود. تخت بابا خرسه خیلی سفت بود. تخت ننه خرسه نه نرم بود و نه سفت؛ اما تخت بچه خرسه خیلی نرم بود.

یک روز، ننه خرسه آش درست کرد. آش را توی کاسه‌ها ریخت و گذاشت سر سفره؛ اما تا آمدند آش را بخورند دیدند خیلی داغ است. ننه خرسه گفت: «تا برویم از چشمه آب بیاوریم، آش سرد شده است.»

از آن‌طرف، دختر کوچولویی هم به جنگل آمده بود تا برای آش، سبزی بچیند.

دختر از کنار این درخت، از کنار آن درخت، از پشت این سنگ، از پشت آن سنگ، سبزی چید و جلو رفت. ناگهان دید وسط جنگل است و راه را گم کرده است. با نگرانی این‌طرف و آن‌طرف می‌گشت که چشمش

به خانه‌ی خرس‌ها افتاد. با خودش گفت: «حتماً توی این خانه، کسی هست که راه را به من نشان بدهد.»

در زد. کسی در را باز نکرد. دختر کوچولو با خودش گفت: «حالا که در باز است؛ حتماً کسی توی خانه است.»

دختر کوچولو رفت تو. کسی توی خانه نبود. فقط سه تا کاسه آش توی سفره بود. دختر کوچولو که خیلی گرسنه بود، با خودش گفت: «اگر کسی توی خانه بود، حتماً از این آش به من هم می‌داد.»

دختر کوچولو یک قاشق از آش بابا خرسه خورد؛ اما خیلی داغ بود. یک قاشق از آش ننه خرسه خورد. این‌یکی خیلی سرد بود. یک قاشق از آش بچه خرسه خورد. این‌یکی نه گرم بود و نه سرد. دختر کوچولو همه‌ی آش را خورد. وقتی سیر شد، دوروبرش را نگاه کرد. صندلی‌ها را دید. با خودش گفت: «اگر کسی توی خانه بود حتماً به من اجازه می‌داد روی یکی از این صندلی‌ها بنشینم.»

دختر کوچولو رفت که روی صندلی بابا خرسه بنشیند؛ اما صندلی بابا خرسه خیلی بلند بود. خواست روی صندلی ننه خرسه بنشیند؛ اما این‌یکی هم بلند بود. بعد رفت و روی صندلی بچه خرسه نشست. این‌یکی درست قدش بود. دختر کوچولو چند بار روی صندلی جابه‌جا شد. ناگهان پایه‌ی صندلی شکست.

دختر کوچولو بلند شد و توی اتاق رفت. توی اتاق سه تا تخت را دید. با خودش گفت: «اگر کسی توی خانه بود حتماً به من اجازه می‌داد روی این تخت‌ها بخوابم.»

آن‌وقت رفت روی تخت بابا خرسه دراز کشید؛ اما تخت بابا خرسه خیلی سفت بود. دختر کوچولو پایین آمد و روی تخت ننه خرسه رفت. تخت ننه خرسه نه خیلی نرم بود و نه خیلی سفت؛ اما بازهم دختر کوچولو نمی‌توانست راحت روی آن بخوابد. بالاخره رفت و روی تخت بچه خرسه دراز کشید. تخت بچه خرسه خیلی نرم بود و دختر کوچولو راحت و آسوده خوابید.

بابا خرسه و ننه خرسه و بچه خرسه به خانه برگشتند، دیدند همه‌چیز جابه‌جا شده است. بابا خرسه با صدای کلفتش غرید: «یک نفر از کاسه‌ی آش من خورده.»

ننه خرسه با صدایی که نه کلفت بود و نه نازک گفت: «از آش من هم یک نفر خورده.»

بچه خرسه با صدای نازکش فریاد زد: «یک نفر همه‌ی آش مرا خورده.»

بابا خرسه رفت روی صندلی‌اش بنشیند که با صدای کلفتش غرید: «یک نفر روی صندلی من نشسته است.»

ننه خرسه با صدایی که نه کلفت بود و نه نازک گفت: «روی صندلی من هم یک نفر نشسته است.»

بچه خرسه با صدای نازکش فریاد زد: «یک نفر روی صندلی من نشسته و پایه‌اش را شکسته است.»

بابا خرسه و ننه خرسه و بچه خرسه رفتند توی اتاق. بابا خرسه با صدای کلفتش غرید: «یک نفر روی تخت خواب من دراز کشیده، بالشم سر جایش نیست.»

ننه خرسه با صدایی که نه کلفت بود و نه نازک گفت: «روی تخت خواب من هم یک نفر در از کشیده و تخت من را به‌هم‌ریخته است.»

بچه خرسه با صدای نازکش فریاد زد: «یک نفر روی تخت خواب من خوابیده.»

دختر کوچولو تا صدای بلند و نازک بچه خرسه را شنید، از جا پرید. بابا خرسه گفت: «پس تو از آش من خورده‌ای و روی صندلی من نشسته‌ای و بالشم را انداخته‌ای؟»

ننه خرسه گفت: «پس تو از آش من خورده‌ای و روی صندلی من نشسته‌ای و تخت من را به‌هم‌ریخته‌ای؟»

بچه خرسه گفت: «آه، پس تو آش من را خورده‌ای؛ پایه‌ی صندلی من را شکسته‌ای و حالا هم روی تخت من خوابیده‌ای؟»

دختر کوچولو خیلی ترسید. از تخت پایین پرید و گفت: «خودم همه‌چیز را درست می‌کنم.»

تخت‌ها را مرتب کرد. صندلی‌ها را سر جایشان گذاشت و از توی دیگ برای بچه خرسه آش ریخت.

ننه خرسه گفت: «خُب، حالا بنشین و با ما آش بخور. ما تابه‌حال مهمان نداشته‌ایم.»

ننه خرسه کاسه‌ی بچه خرسه را به دختر کوچولو داد. کاسه‌ی خودش را به بچه خرسه داد. کاسه‌ی بابا خرسه را برای خودش برداشت و به بابا خرسه هم توی دیگ آش داد.

وقتی آش را خوردند دختر کوچولو گفت: «حالا دیگر باید بروم.»

بابا خرسه دستمالش را به دختر کوچولو داد. ننه خرسه توی دستمال کلوچه پیچید. بچه خرسه هم قاشقش را به دختر کوچولو داد. آن‌وقت آن‌ها با دختر کوچولو تا نزدیک خانه‌اش رفتند و دختر کوچولو با خوشحالی از آن‌ها خداحافظی کرد و رفت.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه

در عالم قصه و داستان، گاه چیزهای باورنکردنی پیش می‌آید. مثل رفتن یک دختر کوچولو به خانه‌ی سه خرس و دوست شدن با آن‌ها و آوردن یادگاری به خانه؛ که همه حاصل یک لطف کودکانه است؛ اما نویسنده از این لطف کودکانه بیشتر در جهت آموزش اصولی مانند کوچکی و بزرگی، سردی و گرمی، بلندی و کوتاهی و سفتی و نرمی سود جسته است.

 سؤال‌ها

  1. چه شد که دختر کوچولو به خانه‌ی سه خرس رفت؟
  2. وقتی دختر کوچولو توی خانه رفت چه کرد؟
  3. وقتی خرس‌ها به خانه آمدند، چه دیدند؟


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *