قصه کودکانه آموزنده
زردک و پیرمردک
ماجراهای مملی، گیسوطلا، پیرمرد و گاو همزاد
– نقاشی: احمد عربانی
– تاریخ انتشار: مهر ۱۳۶۱
بازتولید این نسخهی ویراسته و عکسدار از نسخهی اسکن داستان «زردک و پیرمردک» 3 سال به درازا انجامید. یکی از آرزوهای کوچک من، بازتولید این داستان بود که خوشبختانه به لطف ظهور فناوری هوش مصنوعی ممکن گردید. تهیهی این متن را مدیون فناوری هوش مصنوعی ChatGPT و Vira هستیم.
ننه قصهگو: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود.
در زمانهای خیلیخیلی قدیم، پیرمردی بود که یک گاو زرد داشت؛ یک گاو شیرده زردرنگ که لکههای سیاهی روی پشتش بود. پیرمرد اسم گاوش رو گذاشته بود زردک. به خودش هم مردم میگفتن پیرمردک، چون قدش کوتاه بود؛ اونقدر کوتاه که همقد و اندازهی پسربچههای هفتهشتساله به نظر میرسید.
پیرمردک هیچکس را توی دنیا نداشت؛ نه زن، نه فرزند، نه دوست و آشنا و نه خواهر و برادر. تو اون بیابون، وسط چمنها و کنار چشمهی آب و درختهای میوه، واسه خودش کلبهای ساخته بود و همونجا با زردک، تنهای تنها زندگی میکرد.
تنها کسی که به پیرمردک و زردک سر میزد و ازشون احوالپرسی و دلجویی میکرد، پسر هشت نه سالهای بود به نام مملی. این مملی، چون با گاو پیرمرد یک روز و یک ساعت به دنیا اومده بود، به زردک علاقهی زیادی داشت. زردک هم مملی را میشناخت و دوستش داشت. حتی حرفهاشو میفهمید و اطاعت میکرد.
مملی با پدر و مادرش توی ده نزدیک کلبهی پیرمردک زندگی میکرد، اما هرروز صبح میآمد اونجا زردک را با خودش به صحرا میبرد و میچروند و غروب که میشد، اونو برمیگردوند. شیرشو میدوشید و ظرف شیر رو میذاشت روی اجاق و خداحافظی میکرد و میرفت.
جونم واست بگه، دوباره فردا صبح زود میآمد. زندگی پیرمردک و زردک و مملی به خوبی و خوشی میگذشت.
پیرمردک: «مملی، این حیوون چی میگه؟ امروز چش شده؟»
مملی: «چیزی نیست، حالش خیلی هم خوبه، فقط میخواد دوشیدن شیرش زودتر تموم بشه که به پهلو بخوابه و علفهایی رو که امروز نجویده نجویده قورت داده، نشخوار بکنه.»
پیرمردک: «چقدر دیگه از شیردوشی مونده؟»
مملی: «تموم شد. خب دیگه، حالا به پهلو بخواب و نشخوار کن. بهت نگفتم زیاد نخور، دلدرد میگیری؟»
پیرمردک: «خب، مملی، اون ظرف شیر رو بذار روی آتش اجاق. وقتی جوش اومد، من خودم پا میشم و بهش مایه میزنم که ماست و پنیر درست کنم. تو زودتر برو خونهتون. هوا ابریه، ممکنه بارون بگیره. دیگه هم چیزی به غروب نمونده.»
مملی: «چشم. الآن شیر رو گذاشتم سر اجاق. مواظب باش نسوزی.»
پیرمردک: «درسته قدم کوتاست، اما زورم میرسه اون ظرفو بذارم زمین. تو زودتر برو، برو پسرم. خدابههمراهت.»
ننه قصهگو: در همون نزدیکیها شهری بود. این شهر فرمانروایی داشت که خیلی ظالم و ستمگر بود. به مردم زور میگفت، ظلم و ستم میکرد، مالشون رو میگرفت. هرکسی هم که حرفی میزد و اعتراضی میکرد، میگرفتنش و میانداختنش توی زندان.
این فرمانروا یک دختر موطلایی کوچولو و قشنگ ششسالهای داشت که اسمشو گذاشته بودن گیسوطلا. فرمانروا به گیسوطلا خانم اونقدر علاقه داشت و باهاش مأنوس بود که میگفتن به خاطر گیسوطلا خانم هر کاری میکنه.
ازقضای روزگار، یک روز صبح، کلفت و نوکرها و پرستار و لله باشی و دایه خانم هرچی منتظر موندن که گیسوطلا خانم از اتاقش بیاد بیرون و صبحونهشو بخوره، دیدن نخیر، از گیسوطلا خانم خبری نیست.
یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت انتظار کشیدن، دیدن گیسوطلا خانم بیرون نمیاد که نمیاد!
همه نگران شده بودن. دلشون شور میزد. بالاخره به فرمانروا خبر دادن و گفتن: «چه نشستی که گیسوطلا خانم از اتاقش بیرون نیومده که صبحانه بخوره!»
فرمانروا رفت به اتاق دختر یکییکدونهی خودش و دید بعله، گیسوطلا خانم ناخوش شده، تب کرده، رنگش مهتابی شده و ناله میکنه. فرمانروا یکی توی سر خودش زد و دستور داد فوری برن و حکیمباشی رو بیارن.
نوکرها با کالسکه رفتن و حکیمباشی رو آوردن. حکیمباشی هم گیسوطلا رو معاینه کرد و دوا داد، اما بیفایده بود. یک روز، دو روز، سه روز گذشت، گیسوطلا خوب نشد که بدتر هم شد.
بعله، بچههای عزیز، گیسوطلا خانم خوب نشد؛ اما واسه اینکه بدونیم حالش چطوره و فرمانروا چی کار میخواد بکنه، یه سری به قصر فرمانروا میزنیم.
***
فرمانروا: «ببینم شما بیعرضههای بیلیاقت نمیتونین یک حکیم قابل برای گیسوطلا بیارین؟!»
وزیر اعظم: «قربان، هرچه حکیم توی شهر بود، ما آوردیم. همهشون هم معاینه کردن و هم دوا دادن، اما افاقه نکرده است. دیگه حکیمی نمونده که ما نیاورده باشیم.»
فرمانروا: «برید از شهرهای دیگه حکیم بیارین. دختر نازنین من داره از دست میره!»
حاجب: «قربان، اجازه میدین من عرضی بکنم؟»
فرمانروا: «هان، تو چی میگی حاجب؟ بگو، بگو!»
حاجب: «قربانت گردم، هرچی حکیم توی شهر بود، ما آوردیم. همونطور که وزیر اعظم گفت، دیگه حکیمی نمونده که ما نیاورده باشیم. حکیمباشیهای شهرهای دیگه هم لایقتر از حکیمباشیهای شهر خودمون نیستن.»
فرمانروا: «پس چیکار باید کرد؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ همینطوری دست روی دست بگذاریم تا دختر نازنین من از بین برود؟!»
حاجب: «من درویشی رو میشناسم که توی خورجینش برای هر درد و مرضی یک جور علف داره. این درویش توی کوهها و بیابونها میگرده و علفهایی رو که میشناسه جمع میکنه. سالی دو سه ماه هم میاد توی شهر و به معالجهی مردم شهر مشغول میشه. تصادفاً الآن توی شهر ماست. اگر اجازه بدین، من میرم و اونو پیش شما میارم.»
فرمانروا: «ها! خیلی خوبه، خیلی عالیه. پس چرا اینو زودتر نگفتی؟ زود باشین، عجله کنین، برید این درویش را بیارید! اینجا. اسب ببرید، کالسکه ببرید، تخت روان ببرید. باید تا نیم ساعت دیگه اینجا باشه!»
***
ننه قصهگو: خب، بچهها، جونم واسهتون بگه رفتن و درویش رو آوردن.
فرمانروا: «خوب درویش! چی تشخیص دادی؟ دوای درد گیسوطلا چیست؟»
درویش: «والا این دختر نازنین و قشنگ مرضی گرفته که دواشو من توی خورجین ندارم.»
فرمانروا: «پس کی داره؟»
درویش: «حالا عرض میکنم قربان. این مرض دو جور معالجه داره. اول باید بگردین و یک گاو زرد پیدا کنین که هم شیرده باشه و هم روی پشتش یک لکهی سیاه باشه. این گاو را باید با رضایت صاحبش بگیرین، نه با زور. اگر با زور بگیرین، اثر دوا از بین میره.»
حاجب: «خب، وقتی گاو زرد شیرده را گرفتیم، چه باید بکنیم؟»
درویش: «گاو را میکشین، جگرشو میذارین روی یخ. یک شبانهروز که روی یخ موند، جیگرو خامخام میدین مریض بخوره.»
حاجب: «خوب، معالجهی دوم چیه؟»
فرمانروا: «بله، تو گفتی دو جور معالجه داره. شاید گاو زرد شیرده لکهدار پیدا نکردیم.»
درویش: «البته پیدا میشه، اما معالجهی دومش اینه که عرض میکنم.»
حاجب: «زودتر عرض کن ببینیم.»
درویش: «بالای این شهر، یک جنگل درندشته. جنگل که میخواد تموم بشه، یک رودخونهی پرآب و خروشانه. از رودخونه که رد شدین، یک کوه بلنده که مثل کلهقند صاف و تیزه. بالای این کوه، یه پیرزن زندگی میکنه که خواهر دوقلوی منه. برین پیش اون پیرزن و بهش بگین درویش گفت دوای درد گیسوطلا خانم رو بده. اون پیرزن دوای دردشو داره و بهتون میده؛ اما اینم باهاس بهتون بگم که شما یک هفته بیشتر وقت ندارین. اگر تا یک هفته دیگه یکی از این دو کار رو کردین، گیسوطلا خوب میشه و دوباره میتونه جستوخیز و بازی بکنه. در غیر این صورت، دیگه چه عرض کنم.»
***
ننه قصهگو: بله، بچههای خوب و نازنین من، فرستادههای فرمانروا گشتن و گشتن و گشتن تا بالاخره گاو زرد رو پیدا کردن. رفتن پیش پیرمردک که زردک رو ازش بگیرن؛ اما هرچه بیشتر اصرار کردن و بیشتر پول دادن، پیرمردک حاضر نشد گاوشو بفروشه.
به فرمانروا خبر دادن که گاو زرد را پیدا کردیم، اما صاحبش که یک پیرمرد قدکوتاهه، اونو نمیفروشه. فرمانروا وزیر اعظم و حاجب را فرستاد که به هر وسیلهای که هست گاو را بگیرن و بیاورن. وزیر اعظم و حاجب هم با کالسکه و قراول و یساول رفتن به کلبهی پیرمردک. حالا ما هم میریم اونجا تا ببینیم چه خبره.
وزیر اعظم: «پیرمرد، لجبازی نکن! آخه این گاو با گاوهای دیگه چه فرقی داره که نمیخوای اونو به ما بفروشی؟»
حاجب: «ما عوض این یه دونه گاو، پنج تا گاو شیرده بهت میدیم.»
وزیر اعظم: «یک کوزه پول طلا بهت میدیم که با اون پول هر چی دلت خواست بخری؛ گاو، گوسفند، خونه، اسب، همه چی!»
پیرمردک: «قربان، اصرار نکنین. من این گاو رو دوست دارم، بهش انس دارم، اونو نمیفروشم. بعلاوه، این گاو مال من تنها نیست. از من گذشته، مملی هم باید راضی باشه.»
وزیر اعظم: «مملی دیگه کیه؟ اون چی میگه؟»
مملی: «مملی منم، جناب وزیر اعظم. من و این گاو با هم همزادیم، یعنی یک روز و یک ساعت به دنیا اومدیم. من همهی روزهای زندگیمو با این گاو گذروندم. ماها زبون همدیگه رو میفهمیم، به هم انس داریم.»
حاجب: «خب، این که دلیل نمیشه! برو یه گاو دیگه برای خودت بخر!»
وزیر اعظم: «ببینم، شماها حاضرین به خاطر یک گاو بیقابلیت، گیسوطلا خانم، دختر نازنین فرمانروا، از بین بره؟»
مملی: «البته ما راضی نیستیم، اما گیسوطلا خانم حتماً درمون دیگهای هم داره.»
وزیر اعظم: «بله، داره؛ اما بهش دسترسی نداریم. بالای کوه قافه!»
حاجب: «اصلاً غیرممکنه، چون کسی تا حالا نتونسته از اون کوه بالا بره!»
مملی: «شما بگین درمون درد گیسوطلا چیه و اون کوه کجاست؟ من حاضرم به خاطر نجات زردک هر کاری بکنم!»
پیرمردک: «مملی، نمیتونی، بیخود قول نده! اونجا کوه قافه!»
مملی: «شما بفرمایین، من بعد بهتون میگم میتونم یا نمیتونم.»
***
ننه قصهگو:
وزیر اعظم: «بالای شهر، یک جنگل درندشته. جنگل که میخواد تموم بشه، یک رودخونهی پرآب و خروشانه.»
حاجب: «از رودخونه که رد بشی، یک کوه بلنده که مثل کلهقند صاف و تیزه. بالای اون کوه، پیرزنی زندگی میکنه که دوای درد گیسوطلا خانمو اون داره.»
وزیر اعظم: «اون کوه بهقدری صاف و تیزه که هنوز کسی نتونسته ازش بره بالا.»
مملی: «پس اون پیرزن چطوری رفته اون بالا؟ حتماً یک راهی داره. من میرم دواشو میگیرم و میارم.»
پیرمردک: «مملی، داوطلب نشو! قول نده! نمیتونی!»
مملی: «به امید خدا، من میرم.»
حاجب: «باشه. ما بهت بیستوچهار ساعت مهلت میدیم. الآن نزدیک ظهره. تا فردا همین ساعت وقت داری. اگر دوای درد گیسوطلا خانم را آوردی، که چه بهتر. اگر نیاوردی، ما گاو رو میبریم.»
مملی: «من قبول میکنم. قول میدم!»
پیرمردک: «مملی، بد قولی دادی. نمیتونی. من میدونم که با این قولت گاو زردمون رو از دست دادیم.»
مملی: «هیچ مشکلی نیست که راهحلی نداشته باشه. خدا با ماست. به امید خدا، من این کارو انجام میدم.»
***
ننه قصهگو: بعله بچههای عزیز، مملی به خاطر نجات زردک و گیسوطلا خانم تصمیم گرفت این کارو بکنه. یک سفره نون و یک قمقمهی چرمی آب برداشت و با پیرمردک و زردک خداحافظی کرد و راه افتاد و رفت. رفت و رفت و رفت و رفت تا از شهر گذشت و به جنگل رسید. جنگل، درندشت و پر از درخت بود، هر جور حیوونی که بگی توی اون جنگل بود.
مملی همینطوری رفت و رفت و رفت تا بالاخره خسته شد و روی یک کندهی درخت نشست. چند دقیقهای که گذشت، یههو یه صدایی شنید مثل این که لای علفهای اون طرف کندهی درخت یه چیزی تقلا و تلاش میکرد و وول میخورد. مملی از جا پرید و خودشو به اونجا که صدا میومد رسوند. اینجا را گشت، اونجا را گشت. یهو دید بعله، یه لاکپشت گندهی صد کیلویی طاقباز افتاده زمین و چهار دست و پاش مونده هوا. (بچهها حتماً میدونین که لاکپشت وقتی طاقباز بیفته دیگه نمیتونه برگرده و خودشو نجات بده. آنقدر همونجوری میمونه تا از گشنگی و تشنگی، حیوونی تلف بشه.) مملی فوراً دست به کار شد و به زحمت زیاد لاکپشت را برگرداند و نجاتش داد. وقتی لاکپشت روی چهار دست و پاش وایساد، به مملی که از تعجب دهنش باز مانده بود گفت:
«خیلی ممنون، خیلی متشکر که منو نجات دادی، آدمیزاد!»
مملی: «عجیبه، باورم نمیشه. تو مگه لاکپشت نیستی؟»
لاکپشت: «البته که لاکپشتم!»
مملی: «پس چطوری به زبون ما حرف میزنی؟ اصلاً چطوری حرف میزنی؟ آخه تو حیوونی!»
لاکپشت: «ما حیوونهام واسه خودمون زبون داریم، با هم حرف میزنیم؛ اما اینکه میبینی من به زبون شما آدمها حرف میزنم، علت داره. من علف مخصوصی رو توی این جنگل پیدا کردم و میخورم که هرکی ازش بخوره میتونه به زبون همهی انسانها و حیوونها حرف بزنه و حرفهای اونها رو بفهمه.»
مملی: «چه عالی! چه خوب! ببینم، منم میتونم از اون علف بخورم؟»
لاکپشت: «البته…به خاطر محبتی که به من کردی و منو از مرگ حتمی نجات دادی، تو را میبرم اونجا که از اون علف بخوری؛ اما بدون و آگاه باش که اثر این علف فقط بیست و چهار ساعته، یعنی یک شبانهروزه. بعد از یک شبانهروز اثرش از بین میره، مگر اینکه دوباره از همون علف بخوری.»
مملی: «باشه، منم بیشتر از یک شبانهروز توی این جنگل نمیمونم که به زبون حیوانات احتیاج داشته باشم.»
لاکپشت: «پس بزن بریم؛ اما من خیلی آهسته راه میرم. خوشبختانه محل اون علفها خیلی دور نیست، همین نزدیکیهاست. الآن میرسیم.»
ننه قصهگو: لاکپشت و مملی رفتن و رفتن و رفتن تا به محل اون علفها رسیدن. مملی یک مشت علف که طعم و مزهی کاهو میداد خورد و یک مشت هم گذاشت توی خورجین و کیسهی نونش. بعد هم با لاکپشت خداحافظی کرد و به راه خودش ادامه داد و رفت. بازم رفت و رفت و رفت تا به وسطهای جنگل رسید. حالا دیگه مملی زبان همهی حیووناتو میفهمید. همینطوری که از زیر درختها رد میشد، میشنید که قمریها، جغدها، سمورها، خرگوشها، آهوها با هم حرف میزنن. مملی هم همهی حرفاشونو میفهمید. گاهی وای میستاد و به حرف اونها گوش میداد. خندهاش میگرفت. حرفهای بامزه میزدن. مثلاً خرگوشه به دوستش میگفت:
«دیشب یک روباه تعقیبم کرد و نزدیک بود منو بگیره، اما از دستش در رفتم!»
آهوی مادر به بچهاش سفارش میکرد اون طرفهای جنگل نره، ممکنه پلنگ باشه.
مملی همینطوری که به راه خودش ادامه میداد، حرفهای حیواناتم میشنید. مقداری دیگهای که رفت، به یک جای جنگل رسید که صدای نالهی ضعیفی شنید. دو تا خرگوش کوچولو هم پای یک درخت نشسته بودن و با هم حرف میزدن. مملی از خرگوشها پرسید:
«این صدا چیه؟»
یکی از خرگوشها ترسید و در رفت، اما اون یکی که از مملی نترسید وایساد و گفت:
«این صدای یک کبوتره که صبح امروز یک شاهین زخمیش کرده و حالا افتاده اونجا.»
مملی رفت کبوتر را پیدا کرد، زخم بالشو با آب قمقمهاش شست. بعد با دستمالش بست.
وقتی خواست بره، کبوتر گفت:
«کجا میری، آدمیزاد؟ اگر منو با این بال زخمی و بسته اینجا بذاری، هنوز ده قدم دور نشدی، شغال و روباه میان منو میخورن!»
مملی: «البته راست میگی، اما من که نمیتونم اینجا پیش تو بمونم.»
کبوتر: «تو اینجا نمون، آدمیزاد! منو با خودت ببر. آخه من که سنگینی ندارم، مزاحمت هم نمیشم. خرده نون سفرهتو میخورم و روی شونهات مینشینم. توی راه هم، باهات حرف میزنم که حوصلهات سر نره. ضمناً راههای جنگلی جنگل هم بهت نشون میدم.»
مملی: «بد نمیگی، باشه، میبرمت. همینجا روی شونهام بنشین!»
کبوتر: «آهان، جام خیلی هم خوبه! میبینی که وزن زیادی ندارم. فقط تند راه نرو که ممکنه بیفتم.»
***
ننه قصهگو: مملی دوباره راه افتاد و رفت، اما این دفعه دیگه تنها نبود. کبوتر باهاش حرف میزد، راههای پیچ در پیچ جنگل را هم بهش نشون میداد. مقداری که رفتن، کبوتر یههویی گفت:
«آدمیزاد، وایسا! وایسا! ببینم، این صدای چیه؟ تو صدایی میشنوی؟»
مملی: «نه، من صدایی نمیشنوم.»
کبوتر: «اما من میشنوم. از اون طرف برو، صدا از اون طرف میاد!»
مملی: «از اینجا؟ آخه راهمون دور میشه.»
کبوتر: «راهمون همینه، برو! باز هم برو! حالا… حالا چطور؟ بازم صدایی نمیشنوی؟»
مملی: «چرا! یه صدایی میاد. بریم ببینیم چیه.»
کبوتر: «من دیدمش! اوناهاش! یک بز کوهی بزرگه… به اندازهی یک اسب. نمیدونم چش شده. حیوون روی زمین نشسته و نمیتونه راه بره!»
مملی: «آره، منم دیدمش. چه شاخهایی داره! خیلی بزرگه!»
بز کوهی: «آهای، تو کی هستی؟ چی میخوای؟»
مملی: «از ما نترس، ما صدای تو رو شنیدیم. اومدیم ببینیم چی شده. چرا ناله میکنی؟ من مملی هستم. این کبوتر هم دوست همسفر منه.»
بز کوهی: «بیاین جلو. من داشتم میرفتم. نمیدونم چی شد که دستم درد گرفت. یک چیزی رفته لای سم دست راستم. هرچی کردم در نیومد. دستم درد میکنه، خون زیادی هم ازش رفته!»
مملی: «بذار ببینم چی شده. دستتو بگیر بالا.»
بز کوهی: «آخ! یواش، یواش. درد میکنه، فشار نده!»
مملی: «آها، پیداش کردم! یک تکه سنگ نوکتیز رفته لای سم دستت. باید بیارمش بیرون. یک چاقو توی سفرهی نونم دارم. الآن پیداش میکنم. آها، ایناهاش! اینجاس. حالا دستتو بگیر بالا، تحمل داشته باش، ممکنه درد بگیره!»
بز کوهی: «من از درد نمیترسم. بکشش بیرون!…آخ…آخ…آخ»
مملی: «آهان، درش آوردم. تموم شد! اما عجب سنگیه! اگر چند ساعت میموند، دستت چرک میکرد و خطرناک میشد. حالام باید زخمتو توی آب بشوری.»
بز کوهی: «سر راهم یک رودخونه است. میرم خودمو میشورم.»
مملی: «راه برو ببینم بازم درد میکنه یا نه؟»
بز کوهی: «نه دیگه، درد ندارم. متشکرم، خیلی ازت ممنونم، آدمیزاد! خداحافظ.»
مملی: «خداحافظ، بز کوهی قشنگ.»
***
ننه قصهگو: بهاینترتیب، مملی و کبوتر دوباره راه افتادن و رفتن… رفتن و رفتن و رفتن. این دفعه راه زیادی نرفته بودن که به رودخونه رسیدن؛ همون رودخونهی پرآب و خروشانی که درویش گفته بود.
مملی نگاه کرد و دید نه خیر. رودخونه از اون رودخونهها نیست که بشه ازش رد شد. بهقدری پهن و بزرگ و پرآب بود که مملی وقتی نگاه میکرد، سرش گیج میرفت. چنان آبها رو هم میغلتیدن که صداش آدمو میترسوند.
مملی دید کارش خیلی مشکل شده و نمیتونه با هیچ وسیلهای از رودخونه عبور بکنه. نشست و به فکر فرورفت.
کبوتر: «چرا نشستی و ماتم گرفتی؟»
مملی: «مگه نمیبینی آب چه سرعتی داره؟ رودخونه خیلی پرآبه، خیلی گوده. هرچی توی آب بیفته، میغلطه و فرو میره و غرق میشه!»
کبوتر: «شنا بلد نیستی؟»
مملی: «شنا بلدم، اما با شنا نمیشه از این رودخونه رد شد. آب خیلی سرعت داره، حتی گاومیش هم میبره و غرق میکنه. فقط با قایق میشه رفت اونطرف آب.»
کبوتر: «بدبختی! هیچکس اینطرفها نیست که به ما کمک بکنه. شب هم نزدیکه، هوا داره تاریک میشه.»
مملی: «من فقط تا فردا ظهر وقت دارم. اگر امشب بالای کوه نرسم، دیگه نمیتونم خودمو بهموقع برسونم. زردک را میبرن و پیرمردک هم از غصهی زردک دق میکنه. چی کار کنم؟ باید بنشینم و منتظر بمونم.»
ننه قصهگو: اما انتظار برای چی؟ برای کی؟ کسی اونجاها نبود که به مملی کمک بکنه. رودخونه هم بهقدری بزرگ بود که اگر مملی پاشو میذاشت توی آب، غرق میشد.
کبوتر: «آدمیزاد، من میگم یه تنهی درخت بنداز روی آب و بنشین روش تا از آب رد بشی.»
مملی: «نمیشه، دوست من. بریدن تنهی درخت وقت میگیره. من هم وسیله ندارم. با چاقو که نمیشه درخت برید.»
کبوتر: «آدمیزاد، ببین برات مهمون اومد!»
مملی: «کو مهمون؟»
لاکپشت: «منم، دوست عزیز! میبینم که خیلی غمگین نشستی. چی شده؟»
مملی: «تویی لاکپشت؟ تو کجا، اینجا کجا؟»
لاکپشت: «دنبال تو اومدم، منتها من چون یواشیواش راه میرم، خیلی طول کشید تا بهت رسیدم.»
مملی: «دنبال من؟ با من کاری داری؟»
لاکپشت: «اومدم بهت کمک کنم. میدونستم که وقتی به رودخونه برسی، نمیتونی ازش عبور کنی و میمونی.»
مملی: «بله، موندهام؛ اما تو چه کمکی میتونی به من بکنی؟»
لاکپشت: «ما لاکپشتها شناگرهای قابلی هستیم. توی آب مثل ماهی شنا میکنیم و روی آب مثل کشتی راه میریم. حالا بیا بنشین پشت من تا از رودخونه عبورت بدم. این هم در عوض اون محبتی که به من کردی.»
مملی: «خیلی ممنون و متشکرم! آفرین بر تو، دوست خوب و قدرشناس. بریم. کبوتر، تو هم بنشین روی شونهام.»
کبوتر: «جای من خوبه. بریم!»
لاکپشت: «لبهی لاک منو محکم بگیر که نیفتی توی آب. راحت بنشین. پشت من بزرگه. جای کافی داره.»
مملی: «بریم. جای منم خوب و راحته! بهبه، تو چه شناگر خوبی هستی. کبوتر، مواظب باش نیفتی.»
کبوتر: «باشه!»
مملی: «پشت منو محکم بگیر! آفرین، لاکپشت!»
***
ننه قصهگو: رفتن و رفتن تا از رودخونه عبور کردن. لاکپشته، مملی را گذاشت زمین و گفت: «موقع برگشتن هم من همینجا هستم. دوباره میبرمت اونطرف آب.»
مملی و کبوتر رفتن تا به کوه رسیدن؛ اما پای کوه دوباره مملی موند، چون همون طوری که درویش گفته بود و پیرمردک هم تکرار کرده بود، کوه بهقدری صاف و تیز بود که مملی هر جایی که پا میگذاشت و میخواست دستش رو بند کنه، لیز میخورد و دوباره میاومد سر جای اولش.
یکساعتی تقلا و تلاش کرد، بالاخره خسته شد. هوا هم تاریک و سرد شده بود. مملی داشت میلرزید که یهویی صدایی شنید.
بز کوهی: «دوست خوب و مهربون من، چی شده؟ چرا نمیری بالا؟»
مملی: «سلام، بز کوهی. میبینی که نمیتونم برم. هر جا دست میذارم، لیز میخورم. کوه خیلی صافه.»
بز کوهی: «اما نه واسهی ما بزها. میدونی که به ما میگن بز کوهی. واسه اینکه روی کوه به راحتی زمین و جنگل راه میریم. حالا بیا سوار شو تا به نوک قله برسونمت.»
مملی: «خیلی ممنون و متشکر. شماها چه دوستای خوبی هستین!»
بز کوهی: «خوبی از خودتونه. تو به من محبت کردی، حالا من هم جبران میکنم. سوار شو روی پشت من. شاخهامو محکم بگیر که نیفتی. اون دوستت، کفتره هم میتونه رو نوک شاخم بنشینه.»
کبوتر: «من همینجا روی کیسهی نون، جام بهتره. بریم.»
مملی: «بریم. محکم بشین کبوتر!»
بز کوهی: «محکم بنشینها، نیفتین!»
بز کوهی: «خب، رسیدیم. به پایین نگاه نکن، سرت گیج میره.»
مملی: «هوا تاریکه، چیز زیادی دیده نمیشه.»
کبوتر: «منم اگر بال داشتم و سالم بودم، نمیتونستم تا اینجا بیام. خیلی بلنده.»
بز کوهی: «همینجا پیاده بشین. کارتونو که انجام دادین، من اینجاها هستم، دوباره میبرمتون پایین.»
مملی: «خیلی ممنونم، دوست عزیز؛ اما کلبهی پیرزن کجاست؟»
بز کوهی: «از دست چپ برو. یک کلبه اونجاست که من قبلاً دیدهام.»
کبوتر: «آره، اوناهاش. من دیدمش، چراغهاشم روشنه. اونجاست. بریم! هوا خیلی سرده.»
مملی: «آره، منم سردمه. دارم میلرزم.»
کبوتر: «رسیدیم!…در بزن دیگه آدمیزاد!»
مملی: «باشه.»
پیرزن: «کیه؟ در میزنه. اینجا بالای کوه، کی میتونه باشه؟»
مملی: «در رو باز کنین، منم… مملی.»
پیرزن: «مملی؟… مملی کیه؟ من کسی رو به نام مملی نمیشناسم. صدای یک پسربچه است.»
مملی: «درو باز کنین، من براتون بعداً میگم. درو باز کنین، اینجا خیلی سرده! توضیح میدم.»
پیرزن: «ببینم، تو کی هستی؟ اینجا چی کار میکنی؟»
مملی: «اول اجازه بدین بیام تو. خیلی سرده، دارم میلرزم.»
پیرزن: «بیا تو، البته اینجا بالای کوه، هوا سرد میشه. سردتر از اینم میشه. داخل شو، برو اونجا کنار آتش بنشین.»
مملی: «اوه، چقدر سرده! اگر شما کمی دیرتر در رو باز کرده بودین، ما از سرما خشک میشدیم.»
پیرزن: «شما… مگه چند نفرین؟»
مملی: «این کبوترم دوست منه.»
کبوتر: «سلام پیرزن.»
مملی: «اون حرفای تو رو نمیفهمه، فقط میشنوه که تو قورقور میکنی.»
پیرزن: «شما حتماً گرسنه هم هستین… غذا میخوای بیارم؟»
مملی: «خیلی متشکرم. توی کیسه یه خرده نون دارم.»
پیرزن: «نون خالی که نمیشه! بذار برات عدس و سیبزمینی پخته بیارم؛ اما خوبه قبلش آب گرم بیارم، دست و پاتو بشوری. باید استراحت بکنی.»
مملی: «شما از من نمیپرسین من اینجا چی میخوام؟»
پیرزن: «یکبار پرسیدم، جواب منو ندادی. لابد هر وقت لازم بشه خودت میگی.»
مملی: «برای همین اومدم… برای دیدن شما. اینهمه راه اومدم.»
پیرزن: «خوب، تا من آب گرم و غذا میارم، تو هم تعریف کن.»
مملی: «من از طرف درویش، برادرتون یه پیغام آوردم.»
پیرزن: «حتماً باز جونِ کسی در خطره و پیغام فرستاده که علف معجزهگر بدم.»
مملی: «بله، گیسوطلا دختر فرمانروای همین شهر، نزدیک جنگل، بیمار شده. هیچ حکیمی نتونسته اونو معالجه کنه. درویش رو آوردن. اون گفت دواش پیش شماست.»
پیرزن: «بله، دواش پیش منه. منم دریغ ندارم، میدم که ببری؛ اما پسر جون، دادن این دوا شرط و شروطی داره. مثل دواهای دیگه نیست که بِدن مریض بخوره.»
مملی: «با دواهای دیگه چه فرقی داره؟»
پیرزن: «ها! مهم همینه. این دوا رو باید کسی به مریض بده که هرگز در عمرش دروغ نگفته باشه.»
مملی: «حالا اگر اون شخص دروغ گفته باشه چی میشه؟»
پیرزن: «نهتنها فایدهای نمیبخشه، بلکه باعث مرگ مریض میشه. به یکلحظه اونو میکشه.»
مملی: «شرط مشکلیه. خیلی سنگینه. هرکسی ممکنه در عمرش یکبار هم شده دروغ گفته باشه.»
پیرزن: «در این صورت باید اونقدر بگردی که اون شخص رو پیدا کنین، کسی که دروغ نگفته باشه… بیا، این آب گرم… اول دستهاتو بشور، یک مشت هم آب بزن به صورتت. بعد پاهاتو بذار توی لگن. هم پاهات تمیز میشه، هم تنت گرما میگیره. بعد هم غذاتو بخور، همینجا کنار آتیش هم بخواب. صبح زود بیدارت میکنم. علف هم بهت میدم؛ اما اونی که گفتم یادت نره ها.»
مملی: «نخیر، یادم میمونه. خیلی متشکرم. شما خیلی مهربونید.»
***
ننه قصهگو:
بعله، بچههای خوب و عزیز. مملی دست و پاشو شست، با کبوتر غذاش رو خورد و دوتایی کنار آتیش خوابشون برد… شب نصف شد، نصف شب صبح شد. سپیده که زد و قلهی کوه را روشن کرد، پیرزن اومد بالای سر مملی و اونو تکون تکون داد تا بیدار بشه. پیرزن توی یک دستمال مقداری علف خشک شده بست و به مملی داد و بازم حرفهای دیشبو تکرار کرد. مملی هم از پیرزن خواست دوایی به بال کبوتر بزنه که زود خوب بشه.
پیرزن که همه جور دوای عجیبوغریب داشت، یه روغن هم به بال کبوتر زد که فوراً زخمش خوب شد و تونست پرواز کنه. بعد اونها رو تا بیرون خونهی خودش بدرقه کرد.
پیرزن: «از این راه باید برین، اما مراقب باش نیفتی. کوه خیلی صافه.»
مملی: «من دوستی دارم که میاد کمکم میکنه. اون یه بز کوهیه.»
پیرزن: «بله، فقط بز کوهی میتونه از این کوه بیاد بالا. حالا دیگه برو.»
مملی: «خیلی ازتون متشکرم، خداحافظ.»
پیرزن: «خدا نگهدارت، برو.»
کبوتر: «منم متشکرم پیرزن.»
مملی: «تو حرف نزن، اون که حرف تو رو نمیفهمه.»
کبوتر: «یادم نبود! مراقب باش نیفتی.»
مملی: «بز کوهی کو؟ چرا نیومد؟»
بز کوهی: «من اینجام، دوست من! دیشب تا حالا همینجا خوابیدم و منتظرت موندم که برگردی.»
مملی: «سلام بز کوهی، صبحبهخیر.»
بز کوهی: «صبحبهخیر آدمیزاد مهربون.»
مملی: «دیشب اینجا سردت نشد؟ هوا خیلی سرد بود.»
بز کوهی: «مگه نمیبینی چه پوستین کلفتی تنمه! این پوست نمیذاره سردم بشه. حتی توی برف و یخ هم احساس سرما نمیکنم. سوار شو، بریم.»
مملی: «خیلی خوب، سوار شدم. آها…خب بریم.»
بز کوهی: «شاخهامو بگیر که نیفتی.»
مملی: «جام خوبه، نمیافتم. مواظبم. کبوتر، تو هم بنشین رو شونههام.»
کبوتر: «من دیگه احتیاجی به نشستن ندارم. پرواز میکنم. بالهام خوب شده. هیچ اثری هم از زخم نیست.»
مملی: «کاشکی گیسوطلا هم همینجوری خوب بشه.»
کبوتر: «من جلو جلو میرم کنار رودخونه که لاکپشت رو خبر کنم. باشه؟»
مملی: «برو. ما هم تا نیم ساعت دیگه میرسیم.»
***
ننه قصهگو:
بچهها، مملی همونجور که اومده بود برگشت. بز کوهی اونو رسوند کنار رودخونه و لاکپشت هم از رودخونه عبورش داد. کبوتر هم بالای سرش پرواز میکرد و گاهی وقتها روی شونهاش مینشست و باهاش حرف میزد. همینجوری رفتن و رفتن تا از جنگل خارج شدن. از شهر هم گذشتن و درست نزدیکیهای ظهر بود که رسیدن به کلبهی پیرمردک و زردک. زردک که نگران مملی شده بود، بیرون کلبه وایساده بود و چشم از جاده برنمیداشت. هر سایهای را از دور میدید، خیال میکرد مملی اومده و صدا میکرد. وزیر اعظم و حاجب هم نزدیک ظهر رسیدن و منتظر موندن که مملی پیداش بشه. باورشون نمیشد که مملی موفق شده باشه.
وزیر اعظم: «این گاو چرا اینقدر صدا میکنه؟»
پیرمردک: «آخه منتظر مملییه. از دیروز تا حالا نه غذا خورده، نه خوابیده.»
حاجب: «مثلاینکه میدونه تا یک ساعت دیگه سرشو میبریم و جگرشو میدیم به گیس طلا خانم، دختر فرمانروا.»
پیرمردک: «ولی شما این کارو نمیکنین؛ چون مملی الآن میاد.»
وزیر اعظم: «مملی نمیتوانَد از کوه بالا بروَد. شکست میخورَد و برمیگردد.»
پیرمردک: «شما مملی رو نمیشناسید. اون به هر کاری دست بزنه موفق میشه!»
واجَب: «الآن دیگه باید اون اومده باشه.»
پیرمردک: «گاو بیطاقت شده! بذارید بازش کنم که بره به استقبال مملی. نیگا کنید حیوون چه شادی میکنه.»
مملی: «من موفق شدم! من رفتم بالای کوه، علف رو آوردم، من موفق شدم!»
ننه قصهگو:
خلاصه بچهها جون! جونم واسهتون بگه، همه باهم با مملی رفتن به قصر فرمانروا.
***
مملی: «اما گفتم که شرطش همینه. حالا خودتون میدونید. خود فرمانروا دواش رو بده، حتماً ایشان دروغ نگفتن.»
فرمانروا: «من؟ نه، نه! من این کارو نمیکنم. البته هرگز دروغ نگفتم، اما مصلحت نیست من دوا رو بدم. وزیر اعظم! تو بیا! تو که همیشه ادعا میکنی نسبت به من وفادار هستی و به من دروغ نمیگی. تو بهش دارو را بده!»
وزیر اعظم: «قربان، بنده؟ جاننثار غلط کردم، منو ببخشین. میترسم یک بار هم به شوخی دروغ گفته باشم. حاجب آدم درستکاریه، به نظرم اون دروغ نگفته باشه.»
حاجب: «من؟ ابداً! ابداً! من این مسئولیت را قبول نمیکنم. البته هرگز دروغ نگفتم، اما خوب، بعید نیست یک دفعه، خداینکرده… خداینکرده…»
فرمانروا: «پس خفه شو! معلوم شد که همهتون به من دروغ میگین و خیانت میکنین. توی شهر هم کسی نیست که دروغ نگفته باشد؟»
وزیر اعظم: «قربانت گردم! جار زدیم، اعلام کردیم، از همهی مردم شهر خواستیم که اگر کسی دروغ نگفته، بیاد دختر نازنین فرمانروا را نجات بده. متأسفانه حتی یک نفر هم داوطلب نشد.»
فرمانروا: «پس همه دروغ گفتن!»
مملی: «قربان، حالا که شما همه رو شناختین، اجازه بدید دوای گیس طلا خانم رو من بهش بدم.»
فرمانروا: «تو همون مملی هستی؟ یعنی تو دروغ نگفتی؟»
مملی: «بله! من هیچوقت دروغ نگفتم. احتیاجی نداشتم دروغ بگم. کسی دروغ میگه که بخواد دیگران رو فریب بده. من احتیاجی به فریب دیگران نداشتم، درنتیجه دروغ هم نگفتم.»
فرمانروا: «تو این مسئولیت را قبول میکنی، پسر؟»
مملی: «البته، فرمانروا!»
فرمانروا: «پس دوا رو بیارین…بده بخوره، پسر.»
ننه قصهگو:
دوا را آوردن و دادن به دست مملی. مملی هم که هرگز در عمر هشت نه سالهی خودش دروغ نگفته بود، دوای گیسوطلا را داد و ساعتی بعد تب گیسوطلا قطع شد. شبو خوب خوابید و فردا هم از بستر بیماری بلند شد و به بازی و شیطونی مشغول شد.
فرمانروا، به پاس خدمتی که مملی بهش کرده بود، اجازه داد مملی همبازی گیسوطلا باشه و برای مملی و پیرمردک و زردک خونهی قشنگی ساخت و دو نفر هم مأمور کرد که هرروز زردک رو به صحرا ببرن و بچرونن. پیرمردک هم دیگه با اون قد کوتاهش مجبور نباشه ماست و پنیر درست بکنه و برای فروش به شهر ببره.
بهاینترتیب، در سایهی پاکدلی و راستی و درستی مملی، همه به خوشبختی رسیدن و قصهی شیرین ما هم تموم شد. بالا رفتیم، ماست بود؛ پایین اومدیم، ماست بود. قصهی پیرمردک و زردک هم راست بود.
خدانگهدار بچهها! روز و شبتون به خیر! بچههای عزیز.