قصه کودکانه آموزنده
روباه خوابآلوده
تنبلی و خوابآلودگی انسان را ناتوان میکند
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد دوم
یکی بود یکی نبود. توی یک بیشهی سبز، روباهی زندگی میکرد. این روباه خیلی لاغر بود. هرکس این روباه را میدید با خودش میگفت: «روباه حتماً چیزی برای خوردن پیدا نمیکند.»
اما این حرف درست نبود؛ چون بیشه پر از شکار بود؛ ولی روباه حال شکار کردن نداشت و بهجای هر کاری دلش میخواست بخوابد. هر وقت هم گرسنه میشد آهسته چشمهای خوابآلودش را اینطرف و آنطرف میگرداند و شکار کوچکی پیدا میکرد. آن را میخورد و دوباره همانجا میخوابید.
روزی از روزها، روباه تشنهاش شد؛ آنقدر که مجبور شد از جا بلند شود و برود کنار چشمه آب بخورد. وقتی خوب سیراب شد، همانجا کنار چشمه به خواب رفت.
چیزی نگذشته بود که توی خوابوبیداری صدای خشخشی به گوش روباه رسید. با خودش گفت: «چه کنم؟ چشمهایم را باز کنم یا نکنم؟ شاید شکار خوبی باشد.»
روباه غلتی زد و چشمهایش را باز کرد؛ اما چشمتان روز بد نبیند: بهجای شکار، یک شکارچی دید. روباه دید دیر شده است و نمیتواند فرار کند؛ چشمهایش را بست و از جایش تکان نخورد.
شکارچی تا روباه را دید خوشحال شد و گفت: «چه خوب! چه بهتر از این. یک روباه خواب و یک شکارچی آماده!»
اما وقتی به روباه نزدیک شد و خوب نگاهش کرد با خودش گفت: «روباه بیچاره، حتماً از گرسنگی مرده؛ حتی پوستش هم به درد نمیخورد.»
شکارچی راه افتاد که برود؛ اما برگشت و یکی از گوشهای روباه را برای یادگاری برید و با خودش برد. چیزی نمانده بود که روباه از درد فریاد بکشد؛ اما نه چیزی گفت و نه تکانی خورد. وقتی شکارچی خوب دور شد، روباه از درد به خود پیچید و نالید و گفت: «عیبی ندارد. با یک گوش هم میشود شنید. در عوض تکان نخوردم و زنده ماندم.»
دوباره همانجایی که دراز کشیده بود به خواب رفت. چیزی نگذشت که خشخش دیگری به گوش رسید. روباه با خودش گفت: «شکار است یا شکارچی؟ فرار کنم یا سر جایم بمانم؟»
تا روباه تصمیم بگیرد که چه کار کند شکارچی دوم از راه رسید. روباه با خودش گفت: «بهتر است خودم را به زحمت نیندازم. از جایم تکان نخورم و چشمهایم را باز نکنم. حتماً این یکی هم فکر میکند مردهام و راهش را میگیرد و میرود.»
شکارچی تا او را دید با خوشحالی جلو دوید؛ اما وقتی به روباه نزدیک شد و خوب نگاهش کرد با خودش گفت: «این روباه که مرده؛ یکی هم گوش او را بریده و با خودش برده. خوب است من هم دمش را با خودم ببَرم.»
بله، شکارچی دوم، دم روباه را برید و با خود برد.
بازهم چیزی نمانده بود که روباه از درد فریاد بکشد؛ اما این بار هم نه تکان خورد و نه چیزی گفت. وقتی شکارچی رفت؛ روباه نالید و گفت: «یک گوش و یک دم که چیزی نیست. در عوض زنده ماندم و از جایم تکان نخوردم.»
چیزی نگذشت که دو شکارچی دیگر از راه رسیدند. این بار، روباه با خیال راحت خوابید و با خودش گفت: «هیچکس به روباه یک گوشِ بدون دم نگاه هم نمیکند.»
اما اشتباه میکرد. چون این دو شکارچی میخواستند پوست او را با خودشان ببرند. روباه دید که دیگر نه جای ماندن است و نه جای خوابیدن. از جا بلند شد و پا به فرار گذاشت؛ اما از بس خوابیده بود، دیگر نمیتوانست خوب و تند بدود و هر چند قدم یک بار به زمین میافتاد. یکی از شکارچیها دنبال روباه دوید، خواست او را با تفنگ بزند؛ اما دوستش گفت: «ولش کن. مریض است به درد ما نمیخورد.»
روباه به هر زحمتی بود خودش را به لانه رساند. روباه دراز کشید که بخوابد؛ اما از ترس اینکه بازهم سروکلهی شکارچیها پیدا بشود، خوابش نبرد. جای گوش و دمش هنوز میسوخت و درد میکرد. روباه از درد نالید و گفت: «وای گوش عزیزم، ای دُم قشنگم، برگردید سر جایتان. دیگر نمیخوابم و از شما مواظبت میکنم.»
اما نهتنها گوش و دم روباه برنگشتند خواب هم از چشمهای روباه بیرون رفت و دیگر برنگشت.
پیام قصه
هر چه کار فرد را توانا میکند؛ تنبلی و خوابآلودگی او را ناتوان و سست مینماید.
در قصهی «روباه خوابآلود» تنبلی و خوابآلودگی تدریجاً روباه را نسبت به زندگی خود بیتوجه کرده بود و دیگر فکر نمیکرد چه میخورد، کجا میخوابد و چه اتفاقی ممکن است برایش پیش بیاید؛ و حاصل آن شد که گوش و دم و آرامشش را از دست داد.
سؤالها
- چرا روباه لاغر بود؟
- چه شد که بالاخره روباه از جایش بلند شد؟
- وقتی روباه آب خورد چه کرد؟
- شکارچیها با روباه چه کردند؟
- چرا روباه دیگر خوابش نمیبرد؟