قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-درسی-برای-موش-کوچولوها

قصه کودکانه آموزنده: درسی برای موش کوچولوها / از زندگی درس بگیرید و فراموش نکنید

قصه کودکانه پیش از خواب

درسی برای موش کوچولوها

نویسنده: شکوه قاسم نیا

جداکننده متن Q38

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، دو تا موش بودند کوچولو و موچولو، فسقلی و قلقلی.

مادرشان خیلی دوستشان داشت. هرروز صبح، صدایشان می‌زد و هرچه را که بلد بود یادشان می‌داد. به آن‌ها می‌گفت چه بکنند و چه نکنند تا موش‌های خوشبختی شوند.

«فسقلی» کلاس‌های درس مادر را خیلی دوست داشت. زود می‌آمد و یک گوشه می‌نشست و می‌گفت: «بگو مامان موشه! من آماده‌ام. هرچه بگویی یاد می‌گیرم.»

اما «قلقلی» همیشه دیر می‌رسید. وقتی هم که می‌رسید تنبل و بی‌حوصله بود. به حرف‌های مادر، خوب گوش نمی‌داد. اگر هم گوش می‌داد، چیزی یاد نمی‌گرفت.

یک روز صبح، مادر صدایشان کرد:

– فسقلی؛ قلقلی! بیایید! درس امروز خیلی مهم است. درس «فرار از جنگ گربه» است. کلاس درس امروزمان، بیرون از لانه است.

فسقلی گفت: «چه خوب!»

قلقلی گفت: «چه بد!»

فسقلی گفت: «زود باش برویم!»

قلقلی گفت: «من نمی‌آیم. همین‌جا می‌مانم. تو برو به مادر بگو که حال من خوب نیست.»

فسقلی گفت: «از درس عقب می‌مانی!»

قلقلی گفت: «تو وقتی‌که برگشتی، هرچه را که یاد گرفته بودی به من هم یاد بده تا عقب نمانم.»

فسقلی قبول کرد. دوید و دنبال صادر رفت.

***

چند ساعت بعد، فسقلی برگشت. قلقلی پرسید: «خُب، چی شد؟ چی بود؟ چی یاد گرفتی؟ تعریف کن ببینم!»

قلقلی گفت: «جایت خالی بود. درس امروز خیلی عالی بود. اولش کمی سخت بود؛ اما بعدش آسان شد. گوش کن تا برایت تعریف کنم. اول، مادر مرا برد جلوی خانه‌ی گربه سیاهه. به من گفت: دقت کن و ببین که من چطور از دست گربه فرار می‌کنم. آن‌وقت دوید و رفت به‌طرف گربه. گربه، او را دید. پنجه‌اش را بلند کرد و رویش گذاشت. من خیلی ترسیدم. فکر کردم که گربه، مادر را می‌خورد؛ اما مادر توانست از زیر پنجه‌ی او فرار کند.»

قلقلی با تعجب پرسید: «چطوری؟»

فسقلی گفت: «خیلی آسان! به من هم یاد داد. بعد هم مرا فرستاد به‌طرف گربه، تا درسم را تمرین کنم. من رفتم، گربه سیاهه مرا دید. پنجه‌اش را روی من گذاشت. من نترسیدم. چون درسم را خوب بلد بودم و توانستم فرار کنم.»

قلقلی بیشتر تعجب کرد و پرسید: «آخه چطوری؟»

فسقلی گفت: «همان‌طور که مادر به من یاد داده بود، اول سرم را به کف پنجه‌اش مالیدم. قلقلکش آمد و کمی پنجه‌اش را بلند کرد. بعد با دندانم یک گاز از پنجه‌اش گرفتم. دردش آمد و پنجه‌اش را بیشتر بلند کرد. آن‌وقت، من خودم را جمع کردم، به‌سرعت از زیر پنجه‌اش بیرون پریدم و فرار کردم.»

قلقلی گفت: «آهان، فهمیدم! یاد گرفتم، پس درس امروز، این بود! این‌که خیلی آسان بود. چه خوب شد که نیامدم، در لانه ماندم و استراحت کردم!»

***

چند روز گذشت. فسقلی و قلقلی بیرون از لانه، دور از چشم مادر، مشغول بازی بودند. گربه سیاهه را دیدند. گربه سیاهه هم آن‌ها را دید، به طرفشان آمد. پنجه‌اش را بلند کرد و روی فسقلی گذاشت. فسقلی که درسش را خوب بلد بود، از زیر پنجه‌ی او فرار کرد و رفت.

گربه سیاهه عصبانی شد. چشمش به قلقلی افتاد. به دنبال او دوید.

قلقلی همان‌طور که فرار می‌کرد با خودش فکر کرد: «درس مادر چه بود؟ اگر پنجه‌اش را رویم گذاشت باید چه‌کار کنم؟ اول گازش بگیرم؟ نه، نه، این نبود! اول فرار کنم؟ نه، نه! قلقلکش بدهم؟ نه، این هم نبود! پس چی بود؟ چی بود؟ چرا یادم نمی‌آید؟ چه‌کار کنم؟»

او هول شده بود. ترسیده بود. همه‌چیز از یادش رفته بود. نمی‌دانست چه‌کار کند.

گربه سیاهه به او رسید. پنجه‌اش را بلند کرد و روی او گذاشت.

قلقلی سعی کرد فکر کند و حرف‌های فسقلی را به یاد بیاورد، اما نتوانست. آخر، آنجا زیر پنجه‌ی گربه که جای فکر کردن نبود! گربه سیاهه پنجه‌اش را روی قلقلی فشار داد. قلقلی دردش گرفت. ناله کرد و با خودش گفت: «کاش می‌دانستم که باید چه‌کار کنم! کاش درس مادر را بلد بودم!»

گربه سیاهه پنجه‌اش را بیشتر فشار داد. قلقلی داشت خفه می‌شد. در همان حال با خودش گفت: «اگر نجات پیدا می‌کردم، تمام درس‌های مادر را خوب یاد می‌گرفتم.»

گربه سیاهه با تمام قدرت پنجه‌اش را فشار داد. قلقلی درحالی‌که نفس‌های آخر را می‌کشید با خودش گفت: «کاش کسی پیدا می‌شد و مرا نجات می‌داد!»

درست در همین لحظه، یک سگ بزرگ از راه رسید. گربه سیاهه او را دید و ترسید. پنجه‌اش را از روی قلقلی برداشت، او را ول کرد و دوید.

قلقلی نفسی به راحتی کشید. او به آرزویش رسید، قصه‌ی ما هم به سر رسید.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *