کتاب قصه کودکانه آموزنده
خرگوش بازیگوش
در تابستان به فکر زمستان باش!
ترجمه و نگارش: مرتضی بختیاری
به نام خدای مهربان
آفتاب که به جنگل تابید، برفها نرم شدند. خرگوش بازیگوش، از خواب زمستانی بیدار شد. زمستان تمام شده بود. بهار آمده بود.
خرگوش بازیگوش از لانهاش بیرون آمد. گرمای خورشید را که حس کرد، با شادی فریاد زد: «دوباره بهار… دوباره بهار… من فکر میکردم، دیگر بهار برنمیگردد.»
زاغ پا قرمز قارقار کنان گفت: «من میدانستم بهار میآید. از صبح تا حالا، دارم برایت آواز میخوانم، شاید از خواب بیدار شوی. ببین برفها چطوری آب میشوند!»
هوا گرمتر شد و برفها آب شدند. گلهای زرد و بنفش سر از خاک درآوردند. جوجهتیغی که همۀ زمستان را خوابیده بود، از نسیم بهار و عطر گلها بیدار شد.
خرگوش و جوجهتیغی کمی باهم بازی کردند. بعد، خرگوش برای دیدن دوستان دیگرش، از جوجهتیغی خداحافظی کرد و رفت.
خرگوش بازیگوش، سرِ راهش، پرندههای زیبا را دید. به پرندهها گفت: «سلام دوستان. چکار میکنید؟» پرندهها از علف و پَر و برگ، آشیانهای روی شاخۀ درخت ساختند. بعد هم چند تخم آبیرنگ کوچک و زیبا در آشیانه گذاشتند.
خرگوش گفت: «شما که خودتان به زیباییِ بهار هستید، چرا وقت خودتان را با این چیزها تلف میکنید؟»
پرندهها گفتند: «در بهار باید فکر زمستان بود. تو چرا برای زمستان خودت فکری نمیکنی؟»
خرگوش بازیگوش گفت: «تا زمستان خیلی مانده است. بعد یک فکری میکنم.»
روزها پشت سر هم گذشتند. بهار تمام شد و تابستان آمد. خرگوش بازیگوش، بهجای اینکه به فکر لانه و غذای زمستانش باشد، وقت خود را کنار آبگیر میگذراند.
خرگوش بازیگوش، صورت خندان خودش را که در آب میدید، خوشحال میشد. او فکر میکرد که بازی و سرگرمی تنها کاری است که باید بکند.
خرگوش بازیگوش، عصرها به مزرعۀ گندم میرفت. دستهایش را زیر سرش میگذاشت و در میان شقایقها و شاخههای طلایی گندم میخوابید.
یک روز عصر، سروصدای زیاد، خرگوش را از خواب بیدار کرد. دهقان پیر آمده بود تا گندمها را درو کند. خرگوش بازیگوش، هراسان بهطرف جنگل دوید.
در حال دور شدن، صدای دهقان را شنید که میگفت: «در تابستان باید فکر زمستان بود. تو چرا برای زمستان خودت فکری نمیکنی؟»
خرگوش بازیگوش، با خودش گفت: «تا زمستان خیلی مانده است. بعد یک فکری میکنم.»
روزها و هفتهها گذشت. تابستان تمام شد و پاییز آمد. برگها زرد شدند. خرگوش بازیگوش، به دیدار دوستانش در جنگل رفت. سنجابها از شاخهای به شاخۀ دیگر میجَستند و دانههای بلوط را برای زمستان جمع میکردند.
خرگوش به دوستانش گفت: «چرا خودتان را خسته میکنید؟ بیایید بازی کنیم.»
سنجابها گفتند: «در پاییز باید به فکر زمستان بود. تو چرا برای زمستان خودت فکری نمیکنی؟»
خرگوش بازیگوش گفت: «تا زمستان خیلی مانده است. بعد یک فکری میکنم.»
پرستوهایِ در حال پرواز، خرگوش بازیگوش را دیدند. همه باهم گفتند: «خداحافظ خرگوش، خداحافظ.»
خرگوش پرسید: «شما کجا میروید؟»
پرستوها گفتند: «ما بهطرف جنوب میرویم. جایی که هوا گرم است. اینجا دارد سرد میشود.»
خرگوش گفت: «شما حتماً باید بروید؟»
پرستوها گفتند: «بله، ما باید برویم. چون زمستان در راه است. تو هم بهتر است برای خودت فکری بکنی. بهار آینده، ما دوباره بازمیگردیم.»
خرگوش بازیگوش گفت: «تا زمستان خیلی مانده است. بعد…»
پرستوها رفتند و خرگوش، تنهای تنها ماند. کنار درختی ایستاد و برای پرستوها که دور میشدند، دست تکان داد.
زاغ پا قرمز قارقار کنان گفت: «درست است که تو به پند دوستانت گوش نکردی، ولی من که در این زمستان تو را تنها نمیگذارم. برایت یک لانه پیدا کردهام. مقداری از گردوهای خودم را نیز به تو میدهم.»
خرگوش بازیگوش، بهار و تابستان و پاییز را به بازی و سرگرمی گذرانده بود. هیچ غذایی برای زمستانش جمع نکرده بود. وقتی دید، زاغ پا قرمز برای او لانه و غذا فراهم کرده، خجالت کشید.
زاغ پا قرمز به خرگوش گفت: «از لانهای که برایت پیدا کردم راضی هستی؟ لانهات نزدیک مزرعۀ هویج است. تو هم که هویج را دوست داری.»
خرگوش بازیگوش گفت: «خیلی از محبت تو متشکرم. من خیلی بیفکر و بازیگوش بودم. اگر تو به فکر من نبودی، در سرما و بیغذاییِ زمستان چه میکردم؟»
زاغ پا قرمز گفت: «من کار مهمی نکردم. وظیفۀ دوستی را انجام دادم. ولی قول بده که بهار آینده، به فکر لانه و غذای زمستانت باشی.»
خرگوش برای لانهاش یک دودکش درست کرد. برای بخاری مقداری هیزم جمع کرد و برای خانهاش یک درِ قرمز و زیبا ساخت.
بعد، از پا قرمز خداحافظی کرد و به لانهاش رفت. هنوز جنگل پوشیده از برف بود که صدای سینهسرخ در جنگل پیچید:
– «اگرچه هوا سرد است و زمین یخ بسته است،
اگرچه جنگل پر از برف است و قندیلها مثل الماس روی شاخه و برگ درختان میدرخشند،
اما چیزی نمانده است که بهار، دوباره بازگردد.»