کتاب قصه کودکانه آموزنده
حکایت نان و حلوا
تو قیمتی هستی. خودت را ارزان نفروش!
نقاشی: آذر واقفی
مترجم: مهران شهیدی
مقدمه:
کودکان عزیز، حکایتی که از نظرتان میگذرد از کتاب قابوسنامه تألیف امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وُشمگیر بن زیار است.
ما آن را به زبانی سادهتر و با اندکی تغییر برایتان تنظیم کردیم تا شاید بتوانیم درزمینۀ عرضۀ داستانهای کهن ایرانی گامی برداشته و شما عزیزان را تااندازهای از پندها و اندرزهای نویسندگان و داستانسرایان قدیمی کشورمان آگاه کنیم.
به نام خدای مهربان
روزی بود و روزگاری. چهار پسربچه از شاگردان بازار با نامهای قلی، نقی، حسن و محسن زندگی میکردند. این چهار پسر همیشه بعدازاینکه کارهای روزانهشان تمام میشد برای خوردن نهار و خواندن نماز به مسجد محل میآمدند. ناگفته نماند که آنها از دوستان صمیمی یکدیگر بودند و در مکتبخانۀ شهر که شبها شروع به کار میکرد درس میخواندند.
دریک روز زمستانی، ظهر بچهها برای خواندن نماز و خوردن ناهار به مسجد آمده بودند. آنها در حیاط مسجد و در زیر آفتاب نشسته بودند و غذا میخوردند. آن روز محسن که از دیگران شیطانتر و خودخواهتر بود برای ناهار نان و حلوا آورده بود. حسن و نقی با خودشان نان و پنیر و قلی با خودش فقط نان داشت.
حسن روبه محسن کرد و گفت: «یککمی حلوا به من بده».
محسن گفت: «اگر حلوا میخواهی باید سگ من بشوی و صدای سگ کنی.»
حسن چون نمیتوانست از حلوای خوشمزۀ محسن چشمپوشی کند شروع کرد مانند سگ عوعو کردن. محسن چون این عمل را دید مغرورانه قدری حلوا به حسن داد و او حلوا را روی نانش گذاشت و خورد.
لحظهای بعد نقی رو به محسن کرد و گفت: «قدری از حلوایت نیز به من بده»
محسن گفت: «اگر حلوا میخواهی باید الاغ من بشوی و صدای خر کنی و مانند خر راه بروی».
نقی چون نمیتوانست از حلوای شیرین و خوشمزۀ محسن صرفنظر کند شروع کرد مانند الاغ چهار دستوپا راه رفتن و عرعر کردن. بچههای دیگر شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن نقی.
محسن نیز بعدازاینکه این منظره را دید باحالتی متکبرانه قدری حلوا به نقی داد و او نیز حلوا را مانند حسن روی نانش گذاشت و خورد.
قلی که با خودش برای ناهار فقط نان آورده بود رو به محسن کرد و گفت: «قدری حلوا به من بده که با نانم بخورم.»
محسن گفت: «اگر حلوا میخواهی باید گربۀ من بشوی و صدای گربه کنی.»
قلی جواب داد: «نه، من گربۀ کسی نمیشوم. تو اگر حاضری حلوا بدهی همینطوری روی دوستیِ چندسالهمان بده».
محسن گفت: «نه، رسمش همین است. اگر گربۀ نمیشوی از حلوا خبری نیست. اگر حلوا میخواهی باید گربۀ من بشوی».
قلی فکر کرد و گفت: «صبر کن محسن، من از آن پیرمرد که مشغول عبادت است میپرسم که آیا گربه شدن برای حلوا خوردن ارزش دارد یا نه؟».
سپس قلی بهطرف پیرمرد رفت و منتظر شد که نمازش تمام شود. پسازاینکه پیرمرد نمازش را خواند قلی جلو رفت و گفت: «خیلی ببخشید آقا! ممکن است مرا در مسئلهای راهنمایی کنید؟»
پیرمرد رو به قلی کرد و گفت: «بگو پسرم، شاید بتوانم کمکت کنم.»
قلی گفت: «آقا ما چهار دوست در مکتبخانهای هستیم و روزها در بازار کار میکنیم و هرروز برای خواندن نماز و خوردن غذا به این مسجد میآییم. یکی از ما مقداری حلوا با خودش آورده، من از او قدری حلوا خواستم؛ به من جواب داد: باید گربۀ من بشوی تا حلوا به تو بدهم. آیا به عقیدۀ شما گربه بشوم و حلوا بخورم بهتر است، یا خودم باشم و نان خودم را بخورم؟»
پیرمرد جواب داد: «فرزند عزیزم، نمیدانم به تو چه جوابی بدهم. تو بچهای و دلت حلوا میخواهد. حرفهای شما هم جدی نیست؛ اما این را میدانم که من خودم سی سال است حلوا نخوردهام و میبینی که چیزی از دیگران کم ندارم و مردم هم به من احترام میگذارند و همسایهای دارم که هرروز حلوا میخورد و پیش هیچکس هم عزیز و محترم نیست.»
قلی از پیرمرد تشکر کرد و نزد بچههای دیگر بازگشت.
قلی رو به محسن کرد و گفت: «من نان خودم را میخورم و حلوا نمیخواهم. وقتی آدم میتواند سی سال حلوا نخورد، صدسال هم میتواند. پس چرا سگ کسی بشود؟ چرا خر کسی بشود؟ و چرا گربۀ کسی…»