قصه کودکانه آموزنده
بخت بد
تصمیم عجولانه، پیامد بدی دارد
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد دوم
روزی روزگاری، در یک دهکدهی کوچک مردی به اسم پانوس زندگی میکرد. پانوس مرد خوب و مهربانی بود؛ اما یک عیب بزرگ داشت: همیشه عجله میکرد و میخواست هر کاری را زود تمام کند. برای همین هم هیچکدام از کارهایش درستوحسابی از آب درنمیآمد. همیشه یک جای کار خراب میشد و بلایی بر سر پانوس میآمد. آنوقت پانوس با آه و ناله فریاد میزد: «امان از بخت بد!»
همسر پانوس میگفت: «تقصیر بخت بد نیست، تقصیر توست که اینقدر عجله میکنی. اگر هر کاری را با صبر و حوصله انجام بدهی، دیگر از این بلاها به سرت نمیآید.»
اما این حرفها به گوش پانوس نمیرفت.
تا اینکه یک روز، قرار شد پانوس به جنگل برود و هیزم بیاورد. صبح زود بیدار شد. باعجله اسب را به گاری بست، سوار گاری شد و با سرعت به جنگل رفت. درخت خشکی پیدا کرد. تبرش را برداشت و از گاری پایین پرید و چپ و راست با تبر به درخت زد. چیزی نگذشت که درخت قطع شد و با سروصدا افتاد. ناگهان صدای شکستن چیزی به گوش رسید و اسب پانوس از زیر شاخه و برگهای درخت قطعشده، بیرون دوید و فرار کرد.
پانوس تازه فهمید که فراموش کرده است گاری را از جایی که درخت میافتد دور کند. حالا گاری شکسته بود و اسب فرار کرده بود. پانوس فریاد زد: «امان از بخت بد!» و دنبال اسب دوید. اسب به یک رودخانه رسید و از آن گذشت. پانوس هم تصمیم گرفت از رودخانه بگذرد که چشمش به یک ماهی افتاد. بدون اینکه فکر کند، تبر را بهطرف ماهی پرت کرد. تبر به ماهی نخورد و ماهی فرار کرد و تبر را آب برد. پانوس خسته و عصبانی از آب بیرون آمد، گوشهای نشست و سرش را توی دستهایش گرفت و نالید: «امان از این بخت بد! حالا نه گاری دارم، نه اسب و نه… تبر!»
ناگهان از جا پرید و با خودش گفت: «شاید به تبرم برسم.» و کنار رودخانه دوید و لباسهایش را درآورد و اینطرف و آنطرف انداخت. بالاخره به یک پل رسید. با خودش گفت: «آب، تبر را جلوتر از این نیاورده.» و توی آب پرید.
از آنطرف، دهقانی که از آنجا میگذشت، دید چندتکه لباس اینطرف و آنطرف افتاده است.
با خودش گفت: «این لباسها هنوز نو هستند. حتماً جیب صاحب آن خیلی پرپول بوده که این لباسها را اینجا انداخته و رفته.»
آنوقت لباسها را جمع کرد و با خودش گفت: «به درد من هم که نخورد، به درد کس دیگری میخورد.» و لباسها را با خودش برد.
از اینطرف، پانوس هر چه دنبال تبر گشت آن را پیدا نکرد. خسته و ناامید از آب بیرون آمد. اینطرف و آنطرف را نگاه کرد، لباسهایش را ندید. دوید و پشت سنگها نشست تا کسی او را نبیند. با خودش گفت: «امان از بخت بد! امان از بخت بد! حالا چطور به خانه برگردم؟ به همسرم چه بگویم؟»
پانوس صبر کرد تا شب شد و راه افتاد بهطرف خانه، اما در راه با خودش گفت: «بهتر است به خانهی برادرم بروم و از او لباس بگیرم و بعد به خانه بروم.»
پانوس راهش را بهطرف خانهی برادرش کج کرد و بالاخره به آنجا رسید. در نزده توی خانه دوید. برادر و همسر برادرش توی ایوان شام میخوردند. برادر پانوس ترسید و ظرف غذا را بهطرف او پرت کرد. پانوس بیچاره که از سر و رویش غذا میریخت، باعجله بیرون دوید. سگها که بوی غذا را شنیده بودند پانوس را دنبال کردند.
بالاخره خستهوکوفته به خانه رسید. همینکه همسرش در را باز کرد، پانوس افتاد و از حال رفت.
مدتی طول کشید تا کمکم حال پانوس خوب شد؛ اما آن روز و آن شب با تمام سختیهایی که برای پانوس داشت، به خیر گذشت؛ چون از آن به بعد پانوس تصمیم گرفت در هیچ کاری عجله نکند و دیگر فریاد نزند: «امان از بخت بد!»
پیام قصه
سرنوشت هر فردی تا حد زیادی به روحیهی او بستگی دارد.
در قصهی «بخت بد»، پانوس مردی عجول است و عجلهاش در کارها همیشه سبب میشود که زود تصمیم بگیرد و حاصل کاری که بدون تعمق و تعقل کافی انجام شود چندان با موفقیت همراه نخواهد بود.
سؤالها
- چرا پانوس همیشه در کارها عجله میکرد؟
- همسر پانوس چه میگفت؟
- وقتی پانوس به جنگل رفت چه کرد؟
- چرا پانوس تبرش را به رودخانه انداخت؟
- وقتی پانوس به خانهی برادرش رسید چه کرد؟