قصه-کودکانه-آموزنده-بخت-بد

قصه کودکانه آموزنده: بخت بد / تصمیم‌ عجولانه، پیامد بدی دارد

قصه کودکانه آموزنده

بخت بد

تصمیم‌ عجولانه، پیامد بدی دارد

– بازنوشته: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد دوم

به نام خدا

روزی روزگاری، در یک دهکده‌ی کوچک مردی به اسم پانوس زندگی می‌کرد. پانوس مرد خوب و مهربانی بود؛ اما یک عیب بزرگ داشت: همیشه عجله می‌کرد و می‌خواست هر کاری را زود تمام کند. برای همین هم هیچ‌کدام از کارهایش درست‌وحسابی از آب درنمی‌آمد. همیشه یک جای کار خراب می‌شد و بلایی بر سر پانوس می‌آمد. آن‌وقت پانوس با آه و ناله فریاد می‌زد: «امان از بخت بد!»

همسر پانوس می‌گفت: «تقصیر بخت بد نیست، تقصیر توست که این‌قدر عجله می‌کنی. اگر هر کاری را با صبر و حوصله انجام بدهی، دیگر از این بلاها به سرت نمی‌آید.»

اما این حرف‌ها به گوش پانوس نمی‌رفت.

تا اینکه یک روز، قرار شد پانوس به جنگل برود و هیزم بیاورد. صبح زود بیدار شد. باعجله اسب را به گاری بست، سوار گاری شد و با سرعت به جنگل رفت. درخت خشکی پیدا کرد. تبرش را برداشت و از گاری پایین پرید و چپ و راست با تبر به درخت زد. چیزی نگذشت که درخت قطع شد و با سروصدا افتاد. ناگهان صدای شکستن چیزی به گوش رسید و اسب پانوس از زیر شاخه و برگ‌های درخت قطع‌شده، بیرون دوید و فرار کرد.

پانوس تازه فهمید که فراموش کرده است گاری را از جایی که درخت می‌افتد دور کند. حالا گاری شکسته بود و اسب فرار کرده بود. پانوس فریاد زد: «امان از بخت بد!» و دنبال اسب دوید. اسب به یک رودخانه رسید و از آن گذشت. پانوس هم تصمیم گرفت از رودخانه بگذرد که چشمش به یک ماهی افتاد. بدون اینکه فکر کند، تبر را به‌طرف ماهی پرت کرد. تبر به ماهی نخورد و ماهی فرار کرد و تبر را آب برد. پانوس خسته و عصبانی از آب بیرون آمد، گوش‌های نشست و سرش را توی دست‌هایش گرفت و نالید: «امان از این بخت بد! حالا نه گاری دارم، نه اسب و نه… تبر!»

ناگهان از جا پرید و با خودش گفت: «شاید به تبرم برسم.» و کنار رودخانه دوید و لباس‌هایش را درآورد و این‌طرف و آن‌طرف انداخت. بالاخره به یک پل رسید. با خودش گفت: «آب، تبر را جلوتر از این نیاورده.» و توی آب پرید.

از آن‌طرف، دهقانی که از آنجا می‌گذشت، دید چندتکه لباس این‌طرف و آن‌طرف افتاده است.

با خودش گفت: «این لباس‌ها هنوز نو هستند. حتماً جیب صاحب آن خیلی پرپول بوده که این لباس‌ها را اینجا انداخته و رفته.»

آن‌وقت لباس‌ها را جمع کرد و با خودش گفت: «به درد من هم که نخورد، به درد کس دیگری می‌خورد.» و لباس‌ها را با خودش برد.

از این‌طرف، پانوس هر چه دنبال تبر گشت آن را پیدا نکرد. خسته و ناامید از آب بیرون آمد. این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد، لباس‌هایش را ندید. دوید و پشت سنگ‌ها نشست تا کسی او را نبیند. با خودش گفت: «امان از بخت بد! امان از بخت بد! حالا چطور به خانه برگردم؟ به همسرم چه بگویم؟»

پانوس صبر کرد تا شب شد و راه افتاد به‌طرف خانه، اما در راه با خودش گفت: «بهتر است به خانه‌ی برادرم بروم و از او لباس بگیرم و بعد به خانه بروم.»

پانوس راهش را به‌طرف خانه‌ی برادرش کج کرد و بالاخره به آنجا رسید. در نزده توی خانه دوید. برادر و همسر برادرش توی ایوان شام می‌خوردند. برادر پانوس ترسید و ظرف غذا را به‌طرف او پرت کرد. پانوس بیچاره که از سر و رویش غذا می‌ریخت، باعجله بیرون دوید. سگ‌ها که بوی غذا را شنیده بودند پانوس را دنبال کردند.

بالاخره خسته‌وکوفته به خانه رسید. همین‌که همسرش در را باز کرد، پانوس افتاد و از حال رفت.

مدتی طول کشید تا کم‌کم حال پانوس خوب شد؛ اما آن روز و آن شب با تمام سختی‌هایی که برای پانوس داشت، به خیر گذشت؛ چون از آن به بعد پانوس تصمیم گرفت در هیچ کاری عجله نکند و دیگر فریاد نزند: «امان از بخت بد!»

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه

سرنوشت هر فردی تا حد زیادی به روحیه‌ی او بستگی دارد.

در قصه‌ی «بخت بد»، پانوس مردی عجول است و عجله‌اش در کارها همیشه سبب می‌شود که زود تصمیم بگیرد و حاصل کاری که بدون تعمق و تعقل کافی انجام شود چندان با موفقیت همراه نخواهد بود.

سؤال‌ها

  1. چرا پانوس همیشه در کارها عجله می‌کرد؟
  2. همسر پانوس چه می‌گفت؟
  3. وقتی پانوس به جنگل رفت چه کرد؟
  4. چرا پانوس تبرش را به رودخانه انداخت؟
  5. وقتی پانوس به خانه‌ی برادرش رسید چه کرد؟


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *