قصه کودکانه آموزنده
اسماعیل بداخلاق
خوش اخلاق باشیم
– برگرفته از: قصه های رنگارنگ 10
اسماعیل مرد بداخلاقی بود. حتی دوستان صمیمیاش هم از او میترسیدند. چون وقتی عصبانی میشد، هر کاری ممکن بود انجام دهد. یک روز او با اسبش به جنگل رفته بود که ناگهان خرگوشی به وسط جاده پرید. اسب ترسید و اسماعیل را به زمین زد.
اسماعیل شلاقش را برداشت و شروع به کتک زدن اسب کرد. بعد چوب کلفتی برداشت تا اسب درد بیشتری احساس کند؛ اما از بدشانسی چوب از دستش دررفت و به زانوهای خودش خورد.
اسماعیل آنقدر دردش گرفته بود که دیگر نمیتوانست راه برود. اسب مهربان وقتی این صحنه را دید، لباس اسماعیل را به دندان گرفت و او را تا روستا برد.
یک ماه طول کشید تا حال اسماعیل خوب شود. این ماجرا باعث شد که اسماعیل اخلاق بدش را کنار بگذارد. از آن به بعد او با همه مهربان شد. چون درس خوبی از اسب مهربانش آموخته بود.