کتاب قصه کودکانه
آمادگی برای مدرسه
مترجم: صبا قاسمی
بازنویس: آمنه عبدلی
به نام خدای مهربان
تقریباً آخر تابستان بود. موقع آن رسیده بود که مِری و مارتین برای مدرسه آماده شوند.
امسال مری به کلاس اول و مارتین به مهدکودک میرفت.
مادر گفت: «عجله کنید. میخواهیم برویم و خرید کنیم.»
در راه برگشت به خانه، آنها از جلوی مدرسهشان گذشتند. مادر از آنها پرسید: «دوست دارید کلاسهای جدیدتان را ببینید؟»
آنها فریاد زدند: «بله حتماً. آیا ما میتوانیم آنجا را ببینیم؟»
مادر درحالیکه ماشین را پارک میکرد گفت: «بله حتماً چراکه نه.»
آنها معلم مارتین را دیدند. او مشغول آماده کردن مهدکودک بود. با لبخند سلام داد و گفت: «بچهها دوست دارید نگاهی به اطراف بیندازید؟»
او به مارتین و مری، مهدکودک و خیلی چیزهای دیگر مثل کتابها، جورچینها، نقاشیها و کامیونها و قطعات ساختمانسازی را نشان داد. همینطور آنها لوازم کلاس موسیقی را دیدند.
مارتین گفت: «وای! مهدکودک خیلی خوبه.»
بعد آنها خانم تِیلور، معلم جدید مری را ملاقات کردند. او به آنها قسمتی از درس علوم کلاس اولیها را نشان داد که دو تا ماهی قرمز، یک لاکپشت و یک سنجاب بودند.
مری گفت: «کلاس اول به نظر جالب میآید.»
دیگر موقع رفتن به خانه بود. فردا روز اول مدرسه بود و آنها کارهای زیادی برای آماده شدن داشتند که باید انجام میدادند.
آن شب بعد از شام، پدر و مادر مارتین و مری به آنها کمک کردند تا ظرفهای غذایشان را آماده کنند.
مری پرسید: «آیا من میتوانم ساندویچ کره بادامزمینی و ژله ببرم؟»
پدرش گفت: «بله حتماً. مارتین تو چه میخواهی؟»
مارتین گفت: «من هم میخواهم ساندویچ تُن ماهی ببرم.»
بعدازاینکه آنها غذایشان را آماده کردند، لباسهایشان را از کمد درآوردند تا برای فردا آماده کنند. آنها تصمیم داشتند که لباسهای نو بپوشند.
مری و مارتین به اتاقخوابشان رفتند. آنها برای رفتن به مدرسه خیلی هیجانزده بودند.
مادر گفت: «شما دو نفر باید خوب بخوابید تا فردا صبح سرحال باشید.»
و بعد آنها را بوسید. آنها چشمهایشان را بستند و خیلی زود خوابشان برد.
صبح روز بعد مری و مارتین برای صبحانه پایین آمدند. وقتیکه صبحانهشان را تمام کردند، ظرفهای غذایشان را برداشتند، با پدر و مادرشان خداحافظی کردند و بهسوی ایستگاه اتوبوس حرکت کردند.
مادر به مارتین گفت: «فراموش نکن که دست خواهرت را بگیری.»
در ایستگاه اتوبوس، مری و مارتین کنار خیابان ایستادند و به حرفهای خانم راهنما گوش کردند.
وقتیکه اتوبوس آمد، مری و مارتین با بچههای دیگر در یک صف ایستادند تا سوار شوند.
خانم راهنما اخطار داد: «بچهها هل ندهید!»
مری و مارتین کنار هم در اتوبوس نشستند. تمام بچهها با هیجان در مورد مدرسه صحبت میکردند. مارتین درحالیکه گوشهایش را با دست گرفته بود گفت: «وای خیلی شلوغه!»
آنها خیلی زود به مدرسه رسیدند. بچهها برای پیاده شدن از اتوبوس صف کشیدند. هر کلاس یک صف داشت.
مری به مارتین کمک کرد تا صف مهدکودک را پیدا کند و بعد خودش به صف کلاس اولیها رفت.
معلمها بچهها را به کلاسهایشان راهنمایی کردند. مری و مارتین برای هم دست تکان دادند و از یکدیگر جدا شدند. کتابها، کامیونها، جورچینها و همهچیز در مهدکودک آماده بود. مارتین میدانست که در مهدکودک خیلی خوش میگذرد.
در کلاس اول، مری روی صندلی خودش نشست. او خیلی از دوستانش را دید که سال پیش با او در مهدکودک بودند. تمام دانش آموزان برای شروع درس آماده بودند. مری خیلی هیجانزده بود. خانم تیلور با خوشآمد گویی به بچهها درس را شروع کرد.