قصه-کودکانه-آقا-موش-باهوش

قصه کودکانه: آقا موش باهوش / و گربه ی نادون

قصه کودکانه

__ آقا موش باهوش __

_ نویسنده: شکوه قاسم نیا

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. یک آقا موش بود که خیلی باهوش بود. روزی توی لانه‌اش خوابیده بود، صدای میومیو شنید. از خواب پرید. نگاه کرد و دید یک گربه چاق و چله جلو در لانه نشسته است. از توی لانه داد زد: «آقا گربه، سلام! می‌خواهی مرا بخوری؟»

قصه کودکانه: آقا موش باهوش / و گربه ی نادون 1

گربه گفت: «آره که می‌خواهم! منتظرم بیایی بیرون تا بگیرمت و بخورمت.»

آقا موش گفت: «چرا تو زحمت بکشی؟! دهانت را باز کن، خودم می‌پرم توی آن؛ اما چشم‌هایت را ببند تا نترسم.»

گربه دهانش را باز کرد و چشم‌هایش را بست.

آقا موش ناقلا از توی لانه، یک سنگ برداشت و پرت کرد توی دهان گربه.

گربه خیال کرد که موش پریده توی دهانش. دهانش را بست و سنگ را قورت داد. سنگ افتاد تو شکمش و تق… صدا داد.

گربه گفت: «این چه صدایی بود؟»

آقا موش داد زد: «این صدای استخوان‌های من بود، چون‌که من خیلی لاغر و استخوانی‌ام؛ اما یک خواهر کوچولو دارم که خیلی تپل مپل است می‌خواهی او را بخوری؟»

گربه گفت «آره که می‌خواهم! کجاست تا بگیرمش؟»

آقا موش گفت: «توی لانه است؛ اما تو زحمت نکش. دهانت را باز کن و چشم‌هایت را ببند، خودش می‌آید.»

گربه دهانش را باز کرد و چشم‌هایش را بست.

آقا موش داد زد: «خواهر تپلی، بدو بیا پیش من، توی شکم آقا گربه!» بعد هم یک سنگ دیگر برداشت و پرت کرد توی دهان گربه.

گربه دهانش را بست و سنگ را قورت داد سنگ دوم افتاد روی سنگ اول و تق تق… صدا داد.

گربه گفت: «این چه صدایی بود؟»

آقا موش داد زد: «خواهر کوچولویم بالا و پایین می‌پرد، بازیگوشی می‌کند.»

گر به گفت: «خُب، بگو نکند!»

آقا موش گفت: «حرف مرا گوش نمی‌کند. فقط حرف آقاداداشم را گوش می‌کند. می‌خواهی او را صدا کنم؟»

گر به گفت: «آره، صدایش کن!»

بعد هم دهانش را باز کرد و چشم‌هایش را بست تا داداش آقا موش هم برود توی شکمش.

آقا موش داد زد: «داداش جان آقاداداش جان! خواهر کوچولویمان توی شکم گربه شلوغ کرده، بیا ساکتش کن!»

بعد هم یک سنگ دیگر برداشت و پرت کرد توی دهان گربه.

سنگ سوم هم رفت توی شکم گربه، افتاد روی سنگ دوم و اول، تقتق تق… صدا داد.

گربه گفت: «چه خبر است؟ چقدر سروصدا می‌کنید!»

آقا موش داد زد: «خبری نیست. آقاداداشم دارد خواهر کوچولویم را تنبیه می‌کند.»

گربه گفت: «بگو نکند!»

آقا موش گفت: «گوش نمی‌کند چون‌که عصبانی شده. باید یک‌کم آب خنک بخورد تا آرام شود.»

گربه گفت: «حالا من چه کار کنم؟»

آقا موش گفت: «اگر زحمتی نیست، برو لب حوض آب، یک‌کم آب بخور تا دل داداش خنک شود.»

گربه راه افتاد و رفت لب حوض. خواست که آب بخورد، سنگ‌های توی دلش سنگینی کرد و گربه افتاد توی آب. قلپ قلپ آب خورد و میو میو صدا کرد.

آقا موش باهوش از لانه بیرون پرید. گربه را توی حوض دید. خوشحال شد و خندید. بعد هم دم باریکش را گذاشت روی دوشش و رفت به گشت و تماشا.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *