قصه-کودکانه-آقا-فیله-از-همه-قوی‌تره

قصه کودکانه آقا فیله از همه قوی‌تره || دوستانمان را شاد کنیم.

قصه کودکانه پیش از خواب

آقا فیله از همه قوی‌تره

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

جداکننده متن Q38

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در یک روز قشنگ بهاری، همۀ حیوانات جنگل جمع شده بودند و راجع به مسئله مهمی باهم حرف می‌زدند.

اول‌ازهمه آقا خرسه رفت روی تخته‌سنگ بزرگ و گفت: «حیوانات عزیز، ما همه امروز اینجا جمع شده‌ایم تا راجع به مسئلۀ مهمی صحبت کنیم و آن این است که جنگل ما خیلی‌خیلی بزرگ است و ما برای رفتن به آن‌طرف جنگل مجبوریم راه زیادی را برویم. مثل آقا خرگوشه که برای آوردن هویج و کلم هرروز صبح خیلی زود راه می‌افتد و می‌رود تا مزرعة بالای جنگل و وقتی می‌خواهد برگردد، دیگر شب شده است.»

جوجه‌تیغی گفت: «کاملاً درست است، حتی درخت سیب بزرگ هم خیلی دورتر از خانۀ من است. وقتی‌که می‌روم سیب بیاورم خیلی خسته می‌شوم. چون راه خیلی طولانی است.»

آهو خانم گفت: «من می‌توانم خوب بدوم. ولی چشمۀ آب خیلی دور است و رفتن و رسیدن به چشمۀ آب، مرا حسابی خسته می‌کند، باید فکری بکنیم، فکری که مشکل همه ما را حل کند.»

موش کوچولو گفت: «خانۀ مادربزرگ من هم خیلی دور است و من هیچ‌وقت نمی‌توانم تنهایی این راه را بروم و برگردم، چون اگر هوا تاریک شود ممکن است راه را گم کنم.»

خلاصه هر کس چیزی گفت. سنجاب دُم کُپلی رفت بالای تخته‌سنگ و کنار آقا خرسه ایستاد و گفت: «این‌ها که شما گفتید مشکلات همۀ ماست. آیا کسی هست که راه‌حلی پیشنهاد کند؟»

حیوانات به فکر فرورفتند و همه‌جا ساکت شد.

گنجشک کوچولو گفت: «من می‌توانم پرواز کنم، ولی نمی‌توانم برای همۀ شما آب بیارم، یا برایتان خوراکی جمع کنم، یا موش کوچولو را پشتم سوار کنیم و ببرم به خانۀ مادربزرگ.»

آهو خانم گفت: «گنجشک کوچولو تو خیلی مهربانی. ولی با پرواز کردن نمی‌توانی کمکی به ما بکنی.»

گنجشک کوچولو گفت: «ما به یک گاری خیلی بزرگ احتیاج داریم.»

همه با تعجب گفتند: «یک گاری خیلی بزرگ؟»

گنجشک گفت: «بله، یک گاری خیلی بزرگ که یک حیوان قوی آن را بکشد.»

آقا فیل ساکت بود و به حرف‌های حیوانات گوش می‌داد وقتی این را شنید گفت: «من خیلی قوی هستم، می‌توانم گاری را با خودم بکشم و هر جا که دلتان می‌خواهد ببرم.»

آهو خانم گفت: «پس بیایید همه باهم کمک کنیم و با چوب و شاخۀ درخت‌ها گاری را بسازیم.»

سنجاب کپلی گفت: «چه فکر خوبی! آن‌وقت آقا فیل هرروز گاری را با خودش می‌کشد و می‌برد آن‌طرف جنگل.»

سنجاب گفت: «اگر آقا فیل قول بدهد که هرروز مرتب و منظم صبح خیلی زود حرکت کند، حیواناتی که می‌خواهند بروند آن‌طرف جنگل می‌توانند سوار گاری بشوند.»

همه از این فکر سنجاب خیلی خوششان آمد. آن‌ها همه باهم گفتند: «آقا فیل خواهش می‌کنیم این کار را برای ما بکن.»

آقا فیل گفت: «من از این‌که به دوستان خوبم کمک کنم، خیلی خوشحال می‌شوم.»

خلاصه، هر کس مشغول کاری شد. کمی که گذشت، یک گاری قشنگ و محکم از چوب‌های جنگل ساخته شد. گاری‌ای که آقا فیل قوی آن را با خود می‌کشید.

از فردای آن روز، صبح خیلی زود، گاری آمادۀ حرکت بود. حیوانات همه سروقت می‌آمدند و سوار می‌شدند و همه به‌راحتی به کارهایشان می‌رسیدند. نزدیک غروب، آقا فیل همه را سوار می‌کرد و دوباره به خانه‌هایشان می‌رساند. حیوانات از این‌که راحت و به‌موقع به خانه‌هایشان می‌رسیدند خیلی خوشحال بودند. آقا فیل هم از این‌که توانسته بود دوستان خویش را خوشحال کند خیلی‌خیلی خوشحال بود.

(این نوشته در تاریخ 8 نوامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *