قصه کودکانه: آدم‌برفی || هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: آدم‌برفی || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

آدم‌برفی

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

آدم‌برفی گفت: «چقدر خوب است. این باد سردی که می‌وزد دارد تمام بدان مرا به ترق و تروق می‌اندازد. این همان هوایی است که جان تازه‌ای به آدم می‌بخشد. آن موجود درخشانی که آن بالاست بدجوری دارد به من چشم‌غره می‌رود.» منظور آدم‌برفی قرص طلایی خورشید بود که آرام‌آرام غروب می‌کرد. آدم‌برفی گفت: «هر کاری هم بکند زورش به من نمی‌رسد!»

به‌جای چشم، دو تکه سفال مثلثی شکل روی صورت آدم‌برفی گذاشته بودند. دهانش از یک تکه شن کش شکستۀ قدیمی درست شده بود که البته دندان هم داشت. او در میان فریادها و هلهله شادی پسربچه‌ها به دنیا آمده بود و صدای زنگوله سورتمه‌ها و شترق تازیانه‌ها به او خوش‌آمد گفته بودند.

خورشید غروب کرد و قرص کامل ماه، گرد، بزرگ، سفید و زیبا در آسمان بالا آمد. آدم‌برفی گفت: «بفرما. باز رفت و از آن‌طرف بالا آمد!»

منظورش این بود که خورشید دارد دوباره خود را نشان می‌دهد.

– آه! بالاخره کاری کردم که از رو برود و این‌قدر به من خیره نشود. حالا بهتر است همان بالا آویزان بماند و بدرخشد تا من هم بتوانم اطراف خود را ببینم. اگر فقط می‌دانستم که چگونه می‌توانم از این نقطه تکان بخورم و حرکت کنم، حتماً این کار را می‌کردم. دوست دارم بروم و مانند آن پسربچه‌هایی که آنجا هستند، روی یخ سُر بخورم و تفریح کنم؛ اما نمی‌دانم چگونه می‌توانم بدوم!

سگ پیر نگهبان پارس کرد: «دور شوید! دور شوید!»

صدایش کاملاً گرفته بود و نمی‌توانست آن‌طور که دلش می‌خواست «واق‌واق» کند. از وقتی عادت کرده بود مثل یک سگ خانگی کنار بخاری دراز بکشد، صدایش این‌طوری شده بود. سگ به آدم‌برفی گفت: «خورشید به تو دویدن را یاد خواهد داد! چنان آب خواهی شد که حتی به خواب هم ندیده‌ای! من پارسال همین وضع را در مورد آدم‌برفی دیگری دیدم. قبل از آن هم در مورد آدم‌برفی دیگری دیده بودم! دور شوید! دور شوید!…»

آدم‌برفی گفت: «من که اصلاً نمی‌فهمم چه می‌گویی، رفیق! آن چیزی که آن بالاست می‌خواهد به من دویدن و رفتن یاد بدهد؟» منظورش ماه بود.

سگ نگهبان، واق‌واق کنان گفت: «تو اصلاً چیزی نمی‌دانی! خب، تقصیری هم نداری، تازه درست شده‌ای. چیزی که الآن آنجا می‌بینی، ماه است و آن‌هم که رفت، خورشید بود، خورشید فردا دوباره برمی‌گردد و به تو خواهد آموخت که چطوری به داخل چاله کنار دیوار بخزی، به‌زودی هوا عوض خواهد شد. می‌توانم آن را در پای چپم احساس کنم؛ چون دارد مورمور می‌شود و اذیتم می‌کند. هوا به‌زودی تغییر خواهد کرد.»

آدم‌برفی درحالی‌که با خود صحبت می‌کرد گفت: «من که نمی‌فهمم چه می‌گوید؛ اما احساس می‌کنم که دارد در مورد چیز ناخوشایندی حرف می‌زند. آن گوی درخشان که آن‌طور به من خیره شده بود و او آن را خورشید صدا می‌زند، دوست من نیست. می‌توانم این را احساس کنم.»

سگ نگهبان پاس کرد: «دور شوید! دور شوید!» بعد سه بار دور خودش چرخید و به داخل لانه‌اش خزید تا بخوابد.

واقعاً هم هوا عوض شد! نزدیک صبح، توده غلیظ و مرطوبی از مه همه‌جا را فراگرفت. بعدازآن باد شروع به وزیدن کرد، بادی بسیار بسیار سرد. به نظر می‌رسید که سرما دارد تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کند؛ اما هنگامی‌که خورشید بالا آمد، چه صحنه باشکوهی نمایان شد! درختان و بوته‌ها از برف و یخ پوشیده شده بودند و مانند یک جنگل کامل مرجانی به نظر می‌رسیدند. انگار هر شاخه پر از غنچه‌هایی سفید و درخشان بود. برجستگی‌های روی شاخه‌ها که در هنگام تابستان به‌وسیله برگ‌ها از نظر پنهان می‌ماند، اکنون صدچندان نمایان شده بودند. درخت غان در میان باد تکان می‌خورد… زنده بود و جان داشت؛ درست مانند بقیه درختان و بی‌نهایت زیبا بود. وقتی اشعه آفتاب بر آن می‌تابید می‌درخشید و برق می‌زد.

دختر و پسر جوانی به داخل باغ آمدند، آن‌ها بی‌حرکت کنار آدم‌برفی ایستادند و محو تماشای منظره درختان بلورین شدند، دختر جوان گفت: «حتی در تابستان هم نمی‌توان منظره‌ای به این زیبایی دید!» و چشمانش برقی زدند.

مرد جوان درحالی‌که با دست به آدم‌برفی اشاره می‌کرد، پاسخ داد: «و در تابستان این دوست خوبمان را هم نمی‌بینیم. او فوق‌العاده است!»

دخترک خنده‌ای کرد، به‌طرف آدم‌برفی سر تکان داد و همراه مرد جوان روی برف‌ها راه افتاد و رفت… برف‌ها طوری زیر پایش قرچ قرچ صدا می‌کردند که انگار دارد روی نشاسته راه می‌رود.

آدم‌برفی از سگ نگهبان پرسید: «این دو نفر کی بودند؟ تو بیشتر از من در این حیاط بوده‌ای. آیا آن‌ها را می‌شناسی؟»

سگ نگهبان پاسخ داد: «البته که آن‌ها می‌شناسم. یکی‌شان چند بار مرا نوازش کرده و دیگری برایم گوشت و استخوان انداخته است. من این دو نفر را گاز نمی‌گیرم.»

آدم‌برفی پرسید: «ولی آخر آن‌ها چه هستند؟»

– آن‌ها نامزد هستند و به‌زودی در یک خانه باهم زندگی خواهند کرد.

آدم‌برفی پرسید: «آیا آن‌ها موجوداتی مثل من و تو هستند؟»

سگ نگهبان گفت: «نه آن‌ها ارباب هستند و چون تو دیروز به دنیا آمده‌ای باید هم از هیچ‌چیز خبر نداشته باشی، من این را به‌خوبی می‌دانم. سن و اطلاعات من زیاد است و تمام اهل این خانه را می‌شناسم، می‌توانم زمانی را به خاطر بیاورم که مثل حالا در زیر برف دراز نکشیده بودم و مرا به زنجیر نبسته بودند.»

آدم‌برفی گفت: «سرما که چیز خیلی خوبی است. بازهم بگو، بازهم بگو… اما موقع حرف زدن این‌قدر زنجیرت را تکان نده، چون صدایش ناراحتم می‌کشد.»

سگ نگهبان پاس کنان گفت: «دور شوید! دور شوید! …آن‌ها می‌گفتند که من موجود کوچک و زیبایی هستم. در آن زمان عادت داشتم روی یک صندلی کهنه دراز بکشم و داخل خانه ارباب بخوابم، آن‌ها دوست داشتند مرا نوازش کنند. صدایم می‌زدند: «ای کوچولو… ای خوشگله… ای عزیز.» اما بعدها وقتی بزرگ‌تر شدم، مرا به سرایدار خانه دادند. این‌طوری شد که سر از اتاق زیرزمین درآوردم. از همین‌جایی که ایستاده‌ای می‌توانی سرک بکشی و اتاقی را که مال من بود ببینی. بله من در اتاق سرایدار، واقعاً ارباب بودم. البته آنجا خیلی کوچک‌تر از اتاق طبقه بالا بود، اما خیلی راحت‌تر بودم و بچه‌ها دیگر مدام مرا نمی‌گرفتند تا به این‌طرف و آن‌طرف بکشند. وضع خوردوخوراکم حتی از سابق هم بهتر شده بود. بالش مخصوص خودم را داشتم و یک اجاق هم آنجا بود که در چنین فصلی بهترین چیز در دنیا محسوب می‌شود. من به زیر اجاق می‌خزیدم و همان‌جا دراز می‌کشیدم. آخ! هنوز هم خواب آن اجاق را می‌بینم. دور شوید! دور شوید!»

آدم‌برفی پرسید: «آیا یک اجاق، چیز واقعاً قشنگی است؟ اصلاً شباهتی به من دارد؟»

– اتفاقاً هیچ شباهتی به تو ندارد، مثل یک کلاغ، سیاه سیاه است و گردن دراز و شکم بزرگی دارد. هیزم می‌خورد و آتش از دهانش بیرون می‌دهد. آدم باید یا کنار آن بنشیند یا زیر آن دراز بکشد. از همین‌جا که ایستاده‌ای می‌توانی آن را ببینی.

آدم‌برفی نظری به آن‌سو انداخت و چشمش به چیز براق و درخشانی با بدنه برنجی افتاد که از قسمت پایینی‌اش آتش برمی‌خاست. احساس عجیبی به آدم‌برفی دست داد. احساسی ناشناخته که مفهوم آن را نمی‌دانست و توضیحی برایش نداشت؛ اما تمام کسانی که یک آدم‌برفی نیستند این احساس را می‌شناسند.

آدم‌برفی پرسید: «چرا ترکش کردی؟ چگونه توانستی از چنین جای راحتی دست بکشی؟»

سگ نگهبان پاسخ داد: «ناچار شدم. آن‌ها مرا از خانه بیرون انداختند و در اینجا زنجیر کردند. من پای کوچک‌ترین فرزند ارباب را گاز گرفته بودم، چون او استخوانی را که داشتم می‌جویدم با لگد به طرفی انداخت. من هم با خودم گفتم: استخوان در مقابل استخوان و پایش را گاز گرفتم! آن‌ها از این کار هیچ خوششان نیامد و از آن موقع به بعد من به این زنجیر بسته شده‌ام و صدایم را از دست داده‌ام. نمی‌بینی چقدر صدایم گرفته؟ دور شوید! دور شوید! دیگر نمی‌توانم مثل سگ‌های دیگر پاس کنم. دور شوید! دور شوید! این هم از ماجرای من.»

اما آدم‌برفی دیگر به حرف‌های او گوش نمی‌کرد، او داشت به اتاق سرایدار نگاه می‌کرد، به داخل اتاقی که اجاق بر روی چهار پای آهنی‌اش ایستاده بود. موجودی هم قد و اندازه خود آدم‌برفی.

آدم‌برفی با خود گفت: «چه ترق و تروق عجیبی در تنم پیچیده! آیا هرگز به داخل آن اتاق راه خواهم یافت؟ این آرزویی پاک و معصومانه است و چنین آرزوهایی همیشه به حقیقت می‌پیوندند. من باید خودم را به آن اتاق برسانم و به آن اجاق زیبا تکیه دهم، حتی اگر مجبور باشم پنجره را بشکنم و ازآنجا وارد شوم.»

سگ نگهبان گفت: «تو هرگز نمی‌توانی داخل آن اتاق بشوی، چون اگر به اجاق نزدیک شوی حتماً آب خواهی شد… دور شوید!»

آدم‌برفی پاسخ داد: «من همین‌طوری هم دیگر به آخر خط رسیده‌ام، فکر می‌کنم دارم از هم می‌پاشم.»

آدم‌برفی تمام روز را همان‌جا ایستاد و از پشت پنجره به داخل اتاق خیره شد. نزدیک غروب، اتاق بازهم جلوه قشنگ‌تری پیدا کرد، درخشش ضعیفی از پیکره اجاق دیده می‌شد، نه چیزی مانند خورشید و ماه، خیر، بلکه درخشش خاصِ اجاقی که شکمش سیر است. اجاقی که چیزی برای خوردن دارد. وقتی درِ اتاق باز و بسته می‌شد، شعله‌ای از دهان اجاق بیرون می‌جهید، این عادتی بود که همه اجاق‌ها داشتند. نور شعله اجاق به‌طور کاملاً واضحی بر چهره سفید آدم‌برفی می‌افتاد و سر و سینه‌اش را سرخ‌فام می‌کرد. آدم‌برفی گفت: «دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. قلبم دارد از جا کنده می‌شود. وقتی زبانش را بیرون می‌آورد، چقدر زیبا و دل‌فریب می‌شود!»

آن شب، بسیار سرد و طولانی بود؛ اما برای آدم‌برفی که در خیالات و تصورات زیبای خود غرق بود و توی آن سرما ترق و تروق صدا می‌کرد، اصلاً هم طولانی به نظر نمی‌رسید.

صبح که شد، پنجره‌های اتاق زیرزمین، سراسر یخ بسته بودند و چنان جلوه زیبا و فریبنده‌ای پیدا کرده بودند که هیچ آدم‌برفی‌ای به عمرش ندیده بود؛ اما آن پوشش یخی، اجاق را از نظر پنهان می‌کرد. یخ پنجره‌ها آب نمی‌شد. او دیگر نمی‌توانست اجاق محبوبش را ببیند. این آرزو و اشتیاق در سراسر وجودش می‌پیچید و صدای قرچ قرچ و ترق‌ترق از آن بلند می‌شد؛ این درست همان هوای سردی بود که هر آدم‌برفی آرزوی آن را دارد؛ اما او از آن لذت نمی‌برد؛ آخر چطور می‌توانست از این هوا لذت ببرد، وقتی خودش فریفته یک اجاق داغ و سوزان شده بود؟!

سگ نگهبان گفت: «این برای یک آدم‌برفی، بیماری بسیار بد و ناراحت‌کننده‌ای است. من خودم هم دچارش شده بودم، اما کم‌کم حالم بهتر شد. دور شوید! دور شوید!»

و بعد از پاس کردن افزود: «هوا به‌زودی تغییر می‌کند.»

و همین‌طور هم شد. هوا رو به گرمی گذاشت و آدم‌برفی کوچک و کوچک‌تر شد و سرانجام یک روز صبح، او آب شد و فروریخت و اکنون در جایی که او قبلاً ایستاده بود، چیزی شبیه یک دسته خاک‌انداز صاف و بلند به چشم می‌خورد که یک سر آن در زمین فرورفته بود. این همان تکه چوبی بود که بچه‌ها تنه آدم‌برفی را به دور آن ساخته بودند تا محکم‌تر باشد.

سگ نگهبان با دیدن این صحنه گفت: «آه، حالا می‌توانم بفهمم چرا او دوست داشت به نزد اجاق برود. آن چیزی که آنجاست، خاک‌انداز مخصوص پاک کردن اجاق است که آن را به سر یک چوب‌دستی بسته‌اند. آدم‌برفی ما یک اجاق پاک‌کن در سینه داشت و همین باعث شده بود که به جوش‌وخروش درآید و فکرهایی به سرش بزند. خب، این دوره هم گذشت. او دیگر رنج نخواهد برد. دور شوید! دور شوید!»

دختربچه‌ها در حیاط، آواز آمدن بهار را می‌خواندند و دیگر هیچ‌کس به آدم‌برفی فکر نمی‌کرد!

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *