قصه کودکانه پیش از خواب
آدمآهنی جادویی
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
دانشآموزی بود که درسومشق را دوست نداشت. دانشآموز تنبل همیشه پیش خودش میگفت: «کاشکی یک آدمآهنی داشتم تا همیشه تکالیفم را انجام میداد!»
یک شب فرشتهی آرزوها در مقابلش ظاهر شد و گفت: «من به تو یک آدمآهنی جادویی میدهم تا تکالیف مدرسهات را انجام دهد. غذای این آدمآهنی خندهی بچههاست. تو فقط باید بخندی تا آدمآهنی سیر شود.»
دانشآموز تنبل با خوشحالی قبول کرد. هفتهی اول خیلی خوب بود. هرروز آدمآهنی تکالیف پسرک را انجام میداد و در عوض پسر تنبل هم کلی برای آدمآهنی میخندید و بقیهی روز را بازی میکرد؛ اما دانشآموز تنبل کمکم از این وضع خسته شد. چون مجبور بود هرروز زورکی بخندد و آنقدر خندید و خندید تا اینکه مریض شد.
یک شب فرشتهی مهربان دوباره ظاهر شد و به او گفت: «من آدمآهنی را با خودم میبرم. حالا فهمیدی هر کاری بهاندازهاش خوب است!»
از آن روز به بعد دانشآموز بیشتر از همیشه درس خواند و شاگرد اول کلاس شد. حالا او هر وقت دلش میخواست میخندید و هر وقت تکالیفش تمام میشد بازی میکرد.