قصه کودکانه
ساعت دیواری و ساعت کوچولو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها یک ساعتِ کوچولو توی یک اتاق کوچولو آمد. ساعت کوچولو از آن ساعتهایی بود که آن را به دست میبندند و به آن میگویند ساعت مُچی.
خانم خانه که تازه ساعت کوچولو را خریده بود، آن را روی طاقچه گذاشت، کجا؟ آنهم کنار یک ساعت طاقچهای که بزرگتر بود.
ساعت کوچولو تا نگاهش به ساعت طاقچهای افتاد گفت: «تو دیگر کی هستی؟»
ساعت بزرگ یا کوکی گفت: «به من میگویند ساعت کوکی… من را کوک میکنند و شبها کنار بالش میگذارند تا صبح زود زنگ بزنم… اگر من زنگ نزنم، همه خواب میمانند.»
ساعت کوچولو گفت: «چه خوب، پس همه تو را دوست ندارند.»
ساعت کوکی گفت: «همیشه من را دوست ندارند. بعضی وقتها که آقای خانه خسته است و نمیخواهد بیدار شود، وقتیکه زنگ میزنم، توی سر من میزند تا ساکت شوم.»
ساعت کوچولو گفت: «راست میگویی؟ ولی خانم خانه من را که خیلی دوست دارد. وقتی امروز من را از دکان ساعتفروشی خرید و به خانه میآورد، توی راه همینطور هی روی سر من دست میکشید و من را ناز میکرد.»
ساعت کوکی گفت: «خوش به حال تو… پس هیچوقت تو را نمیزنند.»
ساعت کوکی، ساعتی را که روی دیوار بود نشان داد و گفت: «آن ساعت هم ساعت خوبی است. کسی با او هم کاری ندارد.»
ساعت کوچولو نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: «این ساعتها به هیچ دردی نمیخورند. برای آنکه نه کسی آنها را کوک میکند و نه کسی آنها را به دست میبندد.»
در این وقت ساعت دیواری گفت: «ولی ساعت کوچولو، توی خانه خیلی به من نگاه میکنند، پیداست که من را هم دوست دارند.»
ساعت کوچولو گفت: «به تو نگاه میکنند؟ چه حرف خندهداری، خُب آقای خانه یا خانم خانه خیلی چیزها را نگاه میکنند، پس همهی آنها را دوست دارند؟» ساعت دیواری گفت: «اگر من را نگاه میکنند، یعنی اینکه میخواهند ببینند ساعت چند است… یعنی اینکه چه وقت از روز یا شب است. پس من را دوست ندارند؟»
ساعت کوچولو گفت: «من که فکر میکنم خانم خانه من را بیشتر از تو و ساعت کوکی دوست دارد.»
ساعت دیواری گفت: «تو هنوز خیلی چیزها را نمیدانی. برای اینکه ساعت کوچولویی هستی… تو…»
ولی ساعت دیواری دیگر نتوانست جوابی بدهد و ساکت شد.
ساعت کوچولو از ساعت کوکی پرسید، «چی شد؟ چرا یکدفعه ساکت شد؟» ساعت کوکی گفت: «برای اینکه باتری آن تمام شد… حالا تا باتری تازه برای او نخرند، کار نمیکند.»
ساعت کوچولو گفت: «تا حالا اسم باتری را نشنیدهام.»
ساعت کوکی گفت: «باتری غذای چند ماه ساعتهاست. یک روز میآید که باتری من و تو هم تمام میشود و دیگر نمیتوانیم کار بکنیم. آنوقت برای ما هم باتری میخرند تا بتوانیم دوباره کار کنیم.»
در این وقت در اتاق باز شد و آقای خانه آمد. او تا ساعت کوچولو را دید جلو آمد دستی روی آن کشیده و گفت: «چه ساعت قشنگی! چه ساعت نازی!»
ساعت کوچولو از این حرفها خیلی خوشحال شد و با خودش گفت: «دیدی همه من را بیشتر از دو تا ساعت دیگر دوست دارند؟»
بله… ساعت کوچولو تو این فکر بود که یکدفعه آقای خانه دیوار را نگاه کرد و گفت: «ایدادبیداد، چرا ساعت دیواری کار نمیکند؟ نکند باتری آن تمام شده؟»
بعد آن را از روی دیوار برداشت و با یک پارچهی کوچک، شیشهی آن را تمیز کرد. آنوقت، باتری کهنهی آن را برداشت و یک باتری نو توی ساعت کار گذاشت. چیزی هم نگذشت که ساعت دیواری دوباره به کار افتاد و صدای آن بلند شد. «تیکتاک، تیکتاک، تیکتاک.»
آقای خانه بعدازاین، دوباره ساعت دیواری را سر جای اول آن گذاشت و لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. در این وقت ساعت دیواری به ساعت کوچولو یا همان ساعت مچی گفت: «دیدی ساعت کوچولو، من را هم دوست دارند؟ پس خوب است بدانی که هر ساعتی، کوچک یا بزرگ برای یک کاری ساخته شده. هردو را دوست دارند. وقتی تو را هم به دست ببندند و جایی بروند، میبینی که تو را هم دوست دارند.»
در این وقت یکدفعه ساعت کوکی زنگ زد. ساعت کوکی گفت: «خدا کند زود بیایند و زنگ من را قطع کنند.»
ساعت کوچولو پرسید: «برای چی؟»
ساعت کوکی گفت: «برای اینکه باتری من هم تمام میشود.»
ساعت دیواری گفت: «زیاد به فکر باتری نباش. فقط آرزو کن که ناراحت نشوند و تو را کتک نزنند.»
ساعتها با این حرف، بلندبلند خندههای تیکتاکی کردند.
بله گُل من، با خندهی ساعتها قصهی ما هم به سر رسید و کلاغه به خانهاش نرسید.
گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)