قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--گنجشک-و-پرنده-کوکی

قصه کودکانه‌ی گنجشک و پرنده کوکی || خودت را دوست داشته باش!

قصه کودکانه‌ی
گنجشک و پرنده کوکی

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها یک پرنده‌ی کوکی زردرنگ کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می‌کرد. پرنده‌ی کوکی گنجشک‌هایی را می‌دید که روی شاخه‌های یک درخت، جیک‌جیک می‌کردند و این‌ور و آن‌ور می‌پریدند.

پرنده‌ی کوکی با خودش گفت: «کاشکی می‌شد من هم آنجا بودم و با آن پرنده‌ها روی شاخه‌ها می‌پریدم و بازی و شادی می‌کردم.»

این بود تا آنکه خانم خانه آمد و پنجره را باز کرد. برای چی؟ برای آنکه هوای تازه توی اتاق بیاید و بوهای جور و واجور که از ریختن غذا توی اتاق جمع شده بود بیرون برود.

بله… خانم خانه رفت و پرنده‌ی کوکی را با خودش تنها گذاشت. حالا پرنده‌ی کوکی بهتر و راحت‌تر می‌توانست توی حیاط را تماشا کند. او همین‌طور که داشت بیرون را نگاه می‌کرد یک‌دفعه صدایی را شنید: «سلام پرنده‌ی قشنگ، اینجا چه‌کار می‌کنی؟»

پرنده‌ی کوکی نگاه کرد و یک گنجشک را که هی این‌ور و آن‌ور می‌پرید، دید. خوش‌حال شد و گفت: «تو چه قدر قشنگی! چه قدر خوب پرواز می‌کنی؟ چه طور آمدی اینجا؟»

گنجشک گفت: «این‌که چیزی نیست، من جاهای خیلی دور می‌روم و برمی‌گردم.»

پرنده‌ی کوکی گفت: «من را هم با خودت می‌بری؟ قول می‌دهم حرف‌هایت را گوش کنم و جایی که بگویی نرو، نروم»

گنجشک خندید و گفت: «تو می‌خواهی با من پرواز کنی؟ تو یک پرنده‌ی کوکی هستی.»

پرنده‌ی کوکی گفت: «خب باشم.»

گنجشک این بار بلندتر خندید و گفت: «آخر تو که نمی‌توانی پرواز کنی، تو یک اسباب‌بازی هستی… تو را کوک می‌کنند و یواش‌یواش راه می‌روی… وقتی هم که کوک تو تمام شد، دوباره هر جا که باشی می‌مانی و نمی‌توانی راه بروی.»

پرنده‌ی کوکی گفت: «خب برای چی بچه‌ها من را این‌قدر دوست دارند؟ ولی من خودم را دوست ندارم.»

گنجشک این‌ور و آن‌ور را نگاه کرد و گفت: «هرکس هر جور که هست باید خودش را دوست داشته باشد. همین‌که بچه‌ها تو را دوست دارند، خیلی خوب است. وقتی بچه‌ها با پرنده‌های کوکی بازی می‌کنند، دیگر کاری به کار ما ندارند… ما گنجشک‌ها و پرنده‌های دیگر که کوکی نیستند، باید آزاد باشیم، ما که نمی‌توانیم اسباب‌بازی بچه‌ها باشیم.»

همین‌طور که پرنده‌ی کوکی و گنجشک داشتند باهم حرف می‌زدند، از دور صدای میومیوی یک گربه آمد.

گنجشک این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد و گفت: «وای گربه، من دیگر باید بروم»،

پرنده‌ی کوکی گفت: «تازه باهم دوست شدیم، برای چی می‌خواهی بروی؟»

گنجشک گفت: «الآن گربه می‌آید اینجا، یکی از چیزهایی که گربه خیلی دوست دارد بخورد، گنجشک است؛ ولی با پرنده‌های کوکی هیچ کاری ندارد. پس خوشحال باش که پرنده‌ی کوکی هستی. برای اینکه هیچ‌وقت گرسنه و تشنه نمی‌شوی و زیر باران نمی‌مانی.»

گنجشک این را گفت و از جلوی پنجره پرواز کرد و رفت. در این وقت گربه که از دور می‌آمد خودش را کنار پنجره رساند. او از دیدن پرنده‌ی کوکی خیلی تعجب کرد. آخه او تا آن روز پرنده‌ی این‌جوری ندیده بود. برای همین چند بار میومیو کرد و پرنده‌ی کوکی را بو کرد. او بوی گنجشک نمی‌داد. گربه درخت را نگاه کرد. فهمید که پرنده‌های خوردنی آنجا هستند. این بود که یواش‌یواش از کنار پنجره پایین رفت و دوید به‌طرف درخت. گنجشک‌ها هم تا گربه را دیدند، از جا پریدند و از روی درخت رفتند. پرنده‌ی کوکی خوشحال شد و با خودش خندید و گفت: «چه خوب شد که من پرنده‌ی کوکی هستم، اگرنه آن گربه من را خورده بود.»

در این وقت خانم خانه آمد و پرنده‌ی کوکی را کوک کرد و آن را جلوی پسر کوچولوی خودش گذاشت و گفت: «بیا بچه، با این پرنده‌ی قشنگ بازی کن. ببین چقدر قشنگ می‌خواند.»

پرنده‌ی کوکی یواش پرید و گفت: «جیک، جیک، جیک.» بعد با خودش گفت: «چه صدای قشنگی دارم من.»

در این وقت صدای همان گنجشک را که رفته بود و دوباره آمده بود، از روی درخت شنید که گفت: «چه صدای قشنگی داری پرنده‌ی کوکی، جیک، جیک، جیک.»

خب گل من… با خواندن پرنده‌ی کوکی، قصه‌ی ما هم به سر رسید و کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *