قصه کودکانهی
گرگ و خرگوش باهوش
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گرگی از جایی میگذشت. گرگ، سر راه خودش چند هویج تازه دید. با خودش گفت: «هویج، غذای خرگوش است. خرگوش هم غذای گرگ است. اگر من همینجا بنشینم تا خرگوشی بیاید که هویج بخورد، او را میگیرم و غذای خوبی میخورم.»
گرگ این را با خودش گفت و کنار هویجها نشست. کمی که گذشت، راهِ خرگوشی از آنطرفها افتاد. خرگوش همینطور که برای خودش میرفت، از دور هویجها را دید. دهانش آب افتاد و با خودش گفت: «چه هویجهای تروتازهای! تا من این هویج را نخورم، ازاینجا نمیروم.»
خرگوش این را گفت و به هویجها نزدیک شد؛ ولی یکدفعه پشت علفها گرگ بزرگی را دید که پنهان شده بود. خرگوش تا گرگ را دید، هویجها را فراموش کرد و پا به فرار گذاشت. گرگ هم از جایی که پنهان شده بود بلند شد و خرگوش را دنبال کرد. خرگوش، تندتر از گرگ میدوید. برای اینکه کوچک و سبک بود. همین شد که گرگ نتوانست او را بگیرد و کمکم خسته شد و ایستاد. خرگوش هم جایی دورتر ایستاد و صدا زد: «از جان من چه میخواهی گرگ ناقلا؟»
گرگ گفت: «من که با تو کاری نداشتم… تو خودت تا من را دیدی فرار کردی. من کنار هویجها نشسته بودم تا تو بیایی و کلاغها آنها را نخورند.»
خرگوش گفت: «من هم از دست تو فرار نکردم. من دویدم تا به خرگوشهای دیگر خبر بدهم که آنها هم بیایند و از آن هویجها بخورند.»
گرگ گفت: «پس من میمانم تا تو برگردی.»
خرگوش که کمکم از گرگ دور و دورتر میشد گفت: «باشد؛ بمان تا من برای خوردن هویجها برگردم.»
خرگوش این را گفت و رفت و رفت و رفت. حالا از گرگ برایت بگویم…
گرگ که خیال میکرد به همین زودی خرگوشها به آنجا برمیگردند، رفت و کنار هویجها نشست. او آنقدر نشست تا کمکم خسته شد و همانجا خوابش برد. آنقدر که صدای خروپف او به آسمان بلند شد. خرگوش هم به لانهاش رفت؛ ولی از گرسنگی خوابش نمیبرد. این بود که از لانه بیرون آمد تا غذایی برای خوردن پیدا کند. او رفت و رفت تا نزدیک هویجها رسید. اینجا بود که دوباره گرگ را دید؛ ولی این بار گرگ خواب بود و برای خودش رو پف میکرد.
خرگوش توی دلش به گرگ خندید و گفت: «پس گرگ خیال کرده که من با خرگوشهای دیگر برمیگردم؟ حالا چرا خوابیده؟ شاید در خواب دارد خرگوش میبیند.»
خرگوش این را با خودش گفت و یواشیواش به هویجها نزدیک شد. بعد هم یک هویج را به دندان گرفت و آن را برد و از کنار گرگ دور کرد. هویج دوم و سوم و چهارم را هم برداشت و برد؛ ولی گرگ هنوز خواب بود. خرگوش هویجها را برد و در لانهاش گذاشت. در این وقت با سروصدای چند پرنده که از بالای سر گرگ میگذشتند، گرگ از خواب بیدار شد؛ ولی هر چه نگاه کرد هویجها را ندید که ندید. این شد که با خودش گفت: «چه خوابی! چه خرگوشهایی! این بار اگر خرگوش ببینم نمیگویم که بیا هویج بخور! میگویم خانهات کجاست، بگو، میخواهم برایت هویج بیاورم!»
بله… گرگ این را با خودش گفت و بهطرف لانهاش به راه افتاد. درحالیکه قصهی ما به سر رسید، کلاغه هم به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)