قصه کودکانهی
گرگ و بزغالهی بازیگوش
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی و روزگاری در یک روستا بزغالهی بازیگوشی بود که هیچوقت روی پای خودش بند نبود؛ یعنی چی؟ یعنی اینکه این بزغاله همیشه اینطرف و آنطرف میدوید و بازی میکرد. چوپان هم همیشه با مهربانی به بزغاله میگفت: «اینقدر بازیگوشی نکن. اینقدر بیخبر اینجا و آنجا نرو.»
یکی از روزها گله به صحرا رفت. جایی که گوسفندان و بزها و بزغاله علف میخورند تا سیر و چاقوچله شوند. بزغالهی بازیگوش هم به صحرا رفت. صحرا، جایی دور از روستا بود. آنها تا به صحرا رسیدند، شادی کردند و هریکیشان به گوشهای دویدند. بزغالهی بازیگوش هم خوشحال و خندان سرگرم علف خوردن شد؛ ولی از روی بازیگوشی، یواشیواش از گوسفندها و بزها دور و دورتر شد. چوپان که نگاهش به گوسفندها و بزهای دیگر بود بزغالهی بازیگوش را ندید. بزغاله هم برای خودش رفت و رفت و رفت.
چشم تو روز بد نبیند… بزغاله یکدفعه چشم باز کرد و دید از گله خیلی دور شده طوری که صدای گوسفندها به گوش او نمیرسد. این بود که با خودش گفت: «دیدی چی شد؟ اینجا کجاست؟ مثلاینکه من گم شدم… حالا باید هرچه زودتر گله و چوپان را پیدا کنم.»
بعد بیآنکه بداند کجا میرود به راه افتاد. بزغالهی بازیگوش همینطور که داشت میرفت صدای حیوانی را شنید که تا آنوقت نشنیده بود. بزغاله برگشت و نگاه کرد. یکدفعه پشت سر خودش گرگی را دید. گرگ با دهان باز بهطرف او میآمد.
بزغاله گفت: «تو کی هستی؟»
گرگ گفت: «من گرگم کوچولو… تا حالا اسم گرگ را نشنیدی؟ میدانی که غذای گرگها بز و بزغاله است؟»
بزغالهی بازیگوش گفت: «حالا تو میخواهی مرا بخوری؟»
گرگ گفت: «بله، پس چی؟ نکند تو میخواهی من را بخوری؟»
بزغاله گفت: «من علف میخورم؛ ولی اگر تو بخواهی، حاضرم تو را هم بخورم.»
گرگ فریاد زد: «ای نادان! تو بچهای و نمیدانی که با گرگ نباید حرف زد و گفت و خندید. همانطور که نفهمیدی و تنهایی از گله جدا شدی.»
بزغالهی بازیگوش گفت: «من از تو نمیترسم. هر جا که بگویی با تو میآیم، اگر تو هم نمیترسی همراه من بیا!» گرگ خندید و دندانهای تیزش را نشان داد و گفت: «ای بزغالهی کوچولو، من بیکار نیستم که دنبال تو بیایم؛ ولی برای آنکه به تو نشان بدهم گرگ ترسویی نیستم، با تو میآیم.»
حالا بشنوید از آنطرف… از آنطرف، چوپان هم وقتی بزغالهی بازیگوش را ندید، با یکی از سگهای گله و چوبدستی به راه افتاد. او میدوید و سگ گله هم پاس میکرد. چوپان کمکم از دور سیاهیای را دید. فهمید که بزغالهی بازیگوش است؛ ولی خیلی تعجب کرد که گرگ هم همراه او میآید. برای همین فریاد کشید و سگ هم پاسی کرد و بهطرف گرگ دوید.
در این وقت گرگ گفت: «من را کجا آوردی؟ چوپان و سگش دیگر از کجا پیدا شدند؟»
بزغاله گفت: «خودت هم دیدی که من آنها را صدا نزدم… تازه مگر نگفتی که نمیترسی همراه من بیایی.» گرگ با ناراحتی چنگی به پهلوی بزغاله زد و او را روی زمین انداخت و بعد هم پا به فرار گذاشت و رفت. چوپان هم خسته و مانده از راه رسید و بزغاله را بغل گرفت و گفت: «این هم آخر بازیگوشی! بازهم بیخبر اینجا و آنجا میروی.»
بزغالهی بازیگوش که خیلی ترسیده بود، حرفی برای گفتن نداشت. او تا چند روز نتوانست خوب غذا بخورد؛ ولی یاد گرفت که بازیگوشی و بیخبر اینجا و آنجا رفتن کار خوبی نیست.
خب، مثل همیشه قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)