قصه کودکانهی
کلاغ و شغال
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری کلاغی بود که خیال میکرد از همهی کلاغها باهوشتر است. برای همین زیاد حرف میزد و همیشه از خودش تعریف میکرد. وقتی اینطور شد کلاغهای دیگر از حرفها و کارهای او خسته شدند و گفتند: «حالا که خیال میکنی بهتر از ما هستی از پیش ما برو. برو جایی که کلاغهای بهتر از ما باشند.»
کلاغ پرحرف این را که شنید، ناراحت شد و پرکشید از پیش دوستانش رفت و رفت و رفت. او رفت تا به یک باغ رسید. باغ پر از میوههای جورواجور بود. کلاغ همینطور برای خودش توی باغ پرواز میکرد که خسته شد و روی درخت سیبی نشست. کلاغ تنها مانده بود چه بکند و چه نکند که صدای حیوانی را شنید: «اینجا چهکار میکنی کلاغ؟ تا حالا تو را اینطرفها ندیدهام»
کلاغ گفت: «من از راه دوری آمدهام. خسته شدم. آمدم اینجا میوه بخورم و بروم.»
شغال سر تکان داد و گفت: «چرا تنها هستی؟ کلاغها که هیچوقت تنها زندگی نمیکنند. آنها همیشه باهم هستند.»
کلاغ گفت: «من اگر تنها باشم بهتر است. برای اینکه کلاغهای دیگر خیال میکنند من کلاغ باهوشی نیستم.»
شغال کمی اینوروآنور را نگاه کرد و گفت: «تو به کلاغهای دیگر گفتهای که از آنها بهتری؟»
کلاغ گفت: «بله، من به آنها گفتهام که از شما بهتر و باهوشتر هستم. این شد که آنها گفتند از پیش ما برو… من هم به این باغ آمدم… حالا تو چه میگویی شغال؟»
شغال خندید و گفت: «حرف تو درست بوده. تو از همهی کلاغهایی که تا حالا من دیدهام باهوشتر هستی. کاشکی دوستان تو این را میفهمیدند.»
کلاغ خوشحال شد و گفت: «تو این را از کجا فهمیدی؟»
شغال گفت: «من کلاغها را خوب میشناسم. میدانم کدام کلاغ باهوشتر است و کدام باهوش نیست.»
کلاغ پرسید: «به من بگو چه طور این چیزها را میدانی؟»
شغال با دست، درخت انگوری را نشان داد و گفت: «حالا به تو میگویم… میدانی بزرگترین خوشهی انگور روی آن درخت کدام است؟»
کلاغ پرواز کرد و روی درخت انگور نشست. شغال زیر درخت انگور رفت و ایستاد. کلاغ خوشهی بزرگ انگور را نشان داد و گفت «دانههای انگور این خوشه خیلی زیاد است. پس این بزرگترین خوشهی انگور این درخت است.»
شغال گفت: «خُب، من ازاینجا خوب نمیبینم. میتوانی آن را پایین بیندازی؟»
کلاغ گفت: «اینکه کاری ندارد» بعد آنقدر نوک زد که خوشهی انگور پایین افتاد و شغال دوید و خوشهی انگور را به دهان گرفت و کمی از آن خورد و گفت: «چه انگور شیرین و خوشمزهای. تا حالا انگور به این شیرینی نخورده بودم.» بله… کلاغ از آن بالا گفت: «حالا دربارهی من چه میگویی شغال؟» شغال همانطور که انگور میخورد گفت: «من که میگویم هیچ کلاغی کمهوشتر از تو نیست. دوستان تو راست میگویند.» کلاغ ناراحت شد و گفت: «چه میگویی شغال»
شغال گفت: «ای کلاغ نادان! چند روز است که به این باغ میآیم و میخواهم انگور بخورم. میدانی که شغالها انگور خیلی دوست دارند. در این چند روز هر چه کردم نتوانستم از این درخت انگور بخورم، ولی تو آمدی و کار من را کم کردی، تو بزرگترین خوشهی انگور این درخت را برای من پایین انداختی… حالا دیدی تو خیلی هم باهوش نیستی.»
کلاغ این را که شنید گفت: «ای شغال بد…»
شغال گفت: «بله کلاغ پرحرف، خوب نیست که همیشه از خودت تعریف کنی… نباید زیاد حرف بزنی و خیال کنی که از کلاغهای دیگر بهتر هستی… اگر این کارها را بکنی. یک کلاغ تنها میشوی.»
بله گُل من، شغال این را گفت و با خوشحالی خوشهی بزرگ انگور را برداشت و رفت. خُب، فکر میکنی کلاغ چهکار کرد؟ بله کلاغ هم که دیگر فهمیده بود اشتباه کرده پرواز کرد و دوباره پیش دوستانش برگشت.
با رفتن کلاغ، وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)