قصه کودکانهی
چرخخیاطی مادر
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها آقا کوچولو توی اتاق داشت بازی میکرد. او با سهچرخهی کوچولویش اینور و آنور میرفت.
مادر آقا کوچولو هم گوشهای نشسته بود و داشت یک پارچهی کوچک را با نخ و سوزن میدوخت. مادر آقا کوچولو آهی کشید و گفت: «چه قدر خسته شدم. خدا کند که بابا زودتر بیاید.»
آقا کوچولو همانطور که چرخ سواری میکرد گفت: «بابا بیاید دیگر کار نمیکنی؟ او پارچههایت را میدوزد؟»
مادر خندید و گفت: «نه پسرم. بابایی تو که از این کارها بلد نیست. قرار است که امروز یک چرخخیاطی بخرد و بیاورد. اگر چرخخیاطی داشته باشم، من کمتر خسته میشوم.»
آقا کوچولو نگاهی به سهچرخهی خودش انداخت و گفت: «چرخخیاطی؟ آن دیگر چه جور چرخی است؟»
مادر آقا کوچولو گفت: «وقتی بابایت آن را آورد میبینی!»
بله گل من… آقا کوچولوی قصهی ما هی به در اتاق نگاه میکرد تا بابا از راه برسد. آخر او دوست داشت هر چه زودتر چرخخیاطی را ببیند. همینطور هم شد. بابای آقا کوچولو آمد و چرخخیاطی را با خودش آورد. چرخخیاطی توی یک جعبهی چوبی بود. بابا در جعبه را باز کرد و چرخخیاطی را بیرون آورد.
مادر آقا کوچولو خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا را شکر! دیگر ما هم چرخخیاطی داریم.»
بابا رو به آقا کوچولو کرد و گفت: «ببین پسرم. یکوقت با این چرخ بازی نکنی ها، این چرخ فقط مال مادر توست.»
آقا کوچولو چرخ را نگاه کرد. با چرخ او خیلی فرق داشت. با خودش گفت: «این دیگر چه جور چرخی است؟ مادر با این چرخ چه طور بازی میکند؟»
او هر چه از خودش پرسید، چیزی نفهمید، مادر نخ آورد و روی چرخ گذاشت.
آقا کوچولو پرسید: «مادر جان، این دیگر چه جور چرخی است؟ من که تا حالا از این چرخها ندیدهام.»
مادر آقا کوچولو لبخندی زد و گفت: «درست میگویی پسرم، تا حالا تو از این چرخها ندیدهای. مگر چی شده؟ چرا چرخخیاطی را اینجوری نگاه میکنی؟»
آقا کوچولو جلوتر آمد و گفت: «تو چه طوری سوار این چرخ میشوی؟»
مادر تعجب کرد و گفت: «من سوار این چرخ بشوم؟ یعنی چی؟ برای چی من سوار این چرخ بشوم؟»
آقا کوچولو گفت: «برای اینکه بابا گفت این چرخ مال مادر است. مگر این هم چرخ نیست؟»
پدر و مادر تا این حرف را شنیدند بلند خندیدند. بابا جلو آمد و دستی روی سر آقا کوچولو کشید و گفت: «آفرین پسرِ من، خیلی خوب پرسیدی… ببین مادر دستهی چرخ را میگرداند. به آنکه میگردد میگویند چرخ. خیلی چیزها چرخ دارد مثل چرخ ماشین. مثل چرخهای سهچرخهی قشنگ تو؛ ولی همهی چرخها را که سوار نمیشوند. با این چرخها پارچهها را میدوزند.»
مادر آقا کوچولو همانطور که کنار چرخخیاطی نشسته بود داشت میخندید. آقا کوچولو گفت: «مادر چرا میخندی؟»
مادر گفت: «به خودم میخندم که چرا زودتر نفهمیدم تو چه میگویی. حالا فهمیدی مادر جان چرا به این چرخ میگویند چرخخیاطی؟»
بابا بهجای آقا کوچولو جواب داد: «یعنی چرخی که خیاطها با آن کار میکنند و لباس میدوزند.»
پسر کوچولو خندید و گفت: «چه خوب شد بابا این را گفت.» بابا پرسید: «چه طور پسرم؟»
آقا کوچولو گفت: «برای اینکه من خیال میکردم. خیاطها با این چرخ بازی میکنند.»
با این حرف همه خندیدند و خندیدند.
خُب گل من، دیگر وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)