قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--مگس،-دوست-عروسک-کوچولو

قصه کودکانه‌ی: مگس، دوست عروسک کوچولو || بچه باید تمیز باشه!

قصه کودکانه‌ی
مگس، دوست عروسک کوچولو

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها عروسک کوچولو رفت و پنجره‌ی اتاق را باز کرد. یک‌دفعه از بیرون مگسی توی اتاق آمد و این‌ور و آن‌ور رفت و وز و وز کرد. عروسک کوچولو مگس را نگاه کرد و گفت: «چرا آمدی توی اتاق؟ مگر هر جا که پنجره باز است مگس باید آنجا برود؟»

مگس آمد و نزدیک عروسک کوچولو روی زمین نشست و گفت: «خب پنجره باز بود و من هم آمدم توی اتاق. حالا می‌دانی من برای چی آمده‌ام توی اتاق؟»

عروسک کوچولو پرسید: «خب برای چی آمدی توی اتاق؟»

مگس گفت: «آمده‌ام که با تو دوست بشوم و با تو بازی می‌کنم.»

عروسک کوچولو خندید و گفت: «برای چی می‌خواهی با من بازی کنی؟»

مگس وز و وز کرد و گفت: «برای این‌که تو آن عروسکی هستی که ما مگس‌ها دوست داریم، همیشه همین‌طوری باشند.»

عروسک کوچولو نفهمید که مگس چه می‌گوید. فقط همین‌که دید او دوست دارد تا باهم بازی کنند خوش‌حال شد. این بود که گفت: «خب، حالا چه بازی‌ای بکنیم؟»

مگس پر زد و جلوتر آمد و گفت: «من می‌روم و تو باید من را بگیری. اگر نتوانی من را بگیری من روی صورت تو می‌نشینم.»

عروسک خوش‌حال شد و گفت: «چه بازی بامزه‌ای!»

بله… بعدازاین، عروسک کوچولو و مگس باهم سرگرم بازی شدند. آن‌ها توی اتاق دنبال هم می‌دویدند و عروسک هم که نمی‌توانست مگس را بگیرد و مگس هی روی صورت عروسک می‌نشست و بلند می‌شد. آن‌ها همین‌طور بازی می‌کردند که درِ اتاق باز شد و خانم کوچولو به اتاق آمد. او با دیدن عروسک کوچولو که این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید تعجب کرد و پرسید «داری چه‌کار می‌کنی عروسک نازنازی من؟»

عروسک گفت: «دارم با مگس بازی می‌کنم. نگاه کن حالا آنجا نشسته.»

دختر کوچولو را می‌گویی تا این حرف را شنید گفت: «چه می‌گویی؟ داری با مگس بازی می‌کنی؟ مگر عروسک تمیز هم با مگس بازی می‌کند؟»

عروسک گفت: «خانم کوچولو مگر من تمیز نیستم؟»

خانم کوچولو جلو آمد و صورت عروسکش را نگاه کرد و گفت: «ببین! برای همین مگس آمده تا با تو بازی کند. خودت را توی آینه دیده‌ای؟»

عروسک گفت: «مگر چی شده که باید خودم را توی آینه نگاه کنم؟»

خانم کوچولو سر تکان داد و گفت: «چند روز است که می‌گویم صورت تو کثیف شده و باید با آب بشویی، گوش نمی‌کنی.»

عروسک دستی به صورتش کشید و گفت: «پس برای همین بود که مگس گفت که توی بازی روی صورت تو می‌نشینم.»

خانم کوچولو عروسک را از روی زمین برداشت و به‌طرف شیر آب برد و گفت: «دیگر اسم آن مگس را نیاور که حالم به هم خورد.»

بعد عروسک کوچولو را کنار شیر آب برد، صورت او را خوب شست و خشک کرد. خانم کوچولو خواست به عروسک حرفی بزند که مادرش از اتاق دیگر او را صدا زد. این بود که او را گوشه‌ی اتاق روی زمین گذاشت و رفت. در این وقت عروسک، مگس را دید. او را صدا کرد و گفت: «آی مگس می‌آیی با من بازی کنی؟»

مگس که روی دیوار نشسته بود و دیگر پایین نمی‌آمد گفت: «برای چی با تو بازی کنم؟ چرا حرف خانم کوچولو را گوش کردی؟ چرا دست و صورتت را شستی؟»

عروسک گفت: «مگر کار بدی کردم؟»

مگس گفت: «بله که کار بدی کردی. ما مگس‌ها فقط چیزهای کثیف را دوست داریم. نمی‌دانی وقتی صورت تو کثیف بود چقدر خوب بود.»

عروسک این حرف را که از مگس شنید از جا بلند شد و او را دنبال کرد. مگس پر زد و توی اتاق این‌ور و آن‌ور رفت. عروسک کوچولو آن‌قدر مگس را دنبال کرد تا او از پنجره بیرون رفت. عروسک پنجره را بست. مگس از پشت پنجره وزوز کرد. معلوم نبود به عروسک کوچولو چه می‌گوید.

عروسک کوچولو گفت: «من دیگر با تو بازی نمی‌کنم. برو یک عروسک دیگر که صورت کثیف دارد پیدا کن!»

مگس بازهم وزوز کرد و عروسک کوچولو رفت و توی آینه‌ی اتاق خودش را نگاه کرد و خندید.

خب گل من… قصه‌ی ما هم به سر رسید و کلاغه هم به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *