قصه کودکانهی
مارمولک توی باغچه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری مارمولک کوچولویی با مادر و پدرش توی یک سوراخ زندگی میکردند. مارمولک کوچک بعضی وقتها سرش را از لانه بیرون میکرد و اینور و آنور را نگاه میکرد. برای چی؟ برای اینکه بیرون از لانه خیلی دیدنی بود. آخر آنها توی یک سوراخ لانه داشتند و بیرون سوراخ هم یک حیاط بزرگ بود.
مارمولک کوچک همیشه وسط حیاط را نگاه میکرد. همانجایی که یک باغچهی قشنگ پر از گلهای رنگووارنگ بود.
بگذریم… مارمولک کوچولو هر وقت که میخواست از لانه بیرون برود مادرش به او میگفت: «تنهایی از لانه بیرون نروی ها… هر وقت که خواستی باهم میرویم.»
مارمولک کوچک که مثل همهی بچه مارمولکها کمصبر بود، یک روز از لانه بیرون آمد و با خودش گفت: «حالا که پدر و مادر توی خانه نیستند میروم بیرون و زود برمیگردم. یکبار که چیزی نمیشود.»
بله… مارمولک کوچک این را گفت و از لانه بیرون آمد. بعد هم کجا رفت؟ توی باغچه. همانجایی که خیلی دوست میداشت. او از کنار دیوار دوید و دوید تا به باغچه رسید. حالا آنقدر از دیدن گلها خوشحال بود که نگو و نپرس.
مارمولک کوچک توی باغچه اینور و آنور میرفت و گلها را میدید و به بعضی از آنها که قدش میرسید، دست میکشید – یعنی اینکه گلها را باز میکرد.
بله… مارمولک کوچک توی باغچه، خوشحال و سرحال بود که یکدفعه پرندهی بزرگی را دید که از بالا به پایین آمد. اول خیال کرد که پرنده با او کاری ندارد؛ ولی وقتی پرنده بهطرف او آمد مارمولک کوچولو فرار کرد. پرنده که گنجشک بود مارمولک را دنبال کرد و دُم او را با نوک گرفت. مارمولک کوچک جیغی کشید و با دستهایش ساقه گلی را گرفت. گنجشک بازهم دم مارمولک را کشید که یکدفعه دم او کنده شد و گنجشک هم پرواز کرد و رفت.
خب حالا فکر میکنی چی شد؟
بله… مارمولک کوچک خیلیخیلی ناراحت شد و با خودش گفت: «حالا من چهکار کنم؟ چه طور به لانه برگردم؟ به مادرم چی بگویم؟ آخر چرا تنها از لانه بیرون آمدم؟»
بعد دوروبر خودش را نگاه کرد و گفت: «حالا زود برگردم لانه که بدتر نشود. این بار اگر آن پرنده بیاید نمیتوانم فرار کنم.»
مارمولک کوچک این را گفت و از کنار دیوار رفت و دوید توی لانه. به آنجا که رسید خوشحال شد و گفت: «چه خوب شد رسیدم. چه قدر توی لانه راحت هستم، فقط حیف که دُم ندارم.»
از رسیدن مارمولک کوچک به لانه چیزی نگذشته بود که مادرش هم آمد. او تا مادرش را دید بلندبلند گریه کرد.
مادر مارمولک گفت: «چی شده پسرم؟ چرا گریه میکنی؟»
مارمولک کوچک گفت: «مادر جان، مارمولکِ بی دم هم هست؟»
مادرش پرسید: «مارمولک بی دم؟ نه من که تا حالا مارمولک بی دم ندیدهام. مگر تو دیدهای؟»
مارمولک کوچک که گوشهای از لانه نشسته بود خودش را جابهجا کرد و گفت: «ولی از امروز دیگر من یک مارمولک بی دم هستم.»
مادرِ مارمولک او را نگاه کرد و گفت: «چی؟ دم تو کنده شده؟ کی اینطور شد؟»
مارمولک کوچک گفت: «تنهایی رفتم توی باغچه بازی کنم؛ یک پرنده دم من را کند.»
مارمولک مادر که خیلی ترسیده بود گفت: «راست میگویی؟ دیدی گفتم که تنهایی از لانه بیرون نرو… اگر گنجشک تو را میبرد و میخورد چی؟»
مارمولک کوچک گفت: «خب دیگر حرف گوش میکنم. دیگر تنها جایی نمیروم. حالا دمم را چه طور از آن پرنده بگیرم.»
مادرش گفت: «آن پرنده که دیگر دم تو را نمیآورد. معلوم نیست او کجا رفته.»
بچه مارمولک جای دمش را نگاه کرد و گفت: «اینکه خیلی بد شد… حالا خودت یک دم برای من درست میکنی؟»
مادر مارمولک خندید و گفت: «مگر میشود دم برای تو دست کرد؟»
بچه مارمولک گفت: «پس من چهکار کنم؟ اگر اینطور باشد دیگر هیچوقت از لانه بیرون نمیروم. خجالت میکشم. همه من را نشان میدهند و میگویند مارمولک بی دم.»
مادر مارمولک او را کمی ناز کرد و گفت: «خیلی خب… دیگر ناراحت نشو… بهجای این حرفها و این کارها حرف گوش کن. چند روز دیگر یک دم تازه درمیآوری… دم مارمولکها که کنده شود، دوباره درمیآید.»
مارمولک کوچک تا این حرف را شنید خوشحال شد و گفت: «چه خوب، ولی این بار دیگر نمیگذارم که دمم کنده شود.»
مادر مارمولک هم خندید و گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.»
خب گل من، دیگر وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)