قصه کودکانهی
لاکپشت کوچولو و مار
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری یک لاکپشت کوچولو یواشیواش به راه افتاد. او میخواست نزدیک لانهاش، هم گردش کند و هم سبزی بخورد. خانهی لاکپشت توی جنگل بود، برای همین حیوانهای جورواجوری هم آنجا زندگی میکردند.
بله… بچه لاکپشت همینطوری که میرفت، یک مار کوچک دید. مار روی زمین میخزید و میرفت. لاکپشت تا آنوقت مار ندیده بود. برای همین از دیدن او تعجب کرد. برای چی؟ برای اینکه خیال میکرد هر حیوانی که میخواهد راه برود باید دستوپا داشته باشد. حالا او مار را دید که دستوپا نداشت و راه میرفت. یککم جلو رفت و گفت: «سلام، تو چه طور راه میروی؟»
مار، بچه لاکپشت را نگاه کرد و گفت: «من مثل همهی مارها راه میروم.»
لاکپشت کوچولو پرسید: «خب چرا دستوپا نداری؟»
بله…مار فهمید که لاکپشت کوچک تا حالا مار ندیده است. این بود که گفت: «راستش را بخواهی من دوست داشتم با دستوپایم راه بروم؛ ولی دستوپایم را گم کردهام. برای همین اینجوری راه میروم.»
مار این حرف را زد و خندید. لاکپشت کوچولو گفت: «من بروم و دستوپای تو را پیدا کنم؟»
مار بلند خندید و گفت: «اگر دستوپایم را پیدا کنی خیلی خوشحال میشوم.»
مار این را گفت و زود از پیش لاکپشت کوچولو رفت که رفت.
وقتی اینطور شد لاکپشت کوچولو آرامآرام اینطرف و آنطرف رفت تا دستوپای مار را پیدا کند؛ ولی هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. آخرش هم خسته و مانده به خانه برگشت.
مادر لاکپشت تا پسر کوچولویش را دید، پرسید: «کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر به خانه برگشتی؟»
لاکپشت کوچولو که خیلی هم خسته شده بود گفت: «رفته بودم دستوپای مار را پیدا کنم.»
لاکپشت مادر از این حرف پسرش تعجب کرد و گفت: «کجا رفته بودی؟ دستوپای مار را پیدا کنی؟»
لاکپشت کوچولو گفت: «بله، مادر، یک حیوان را دیدم که دستوپا نداشت. او برای خودش راه میرفت. او دستوپایش را گم کرده. من هم دلم برایش سوخت و رفتم دستوپایش را پیدا کنم. ولی خسته شدم و برگشتم.»
لاکپشت مادر تا این حرف را شنید بلند خندید، آنقدر که نگو و نپرس.
لاکپشت کوچولو گفت: «چی شده مادر؟ مگر حرف من خندهدار بود؟»
لاکپشت مادر گفت: «بله پسرم حرف تو خیلی خندهدار بود. آخر هیچ ماری دستوپا ندارد. به مارها میگویند خزنده. حیوانهای خزنده خودشان را روی زمین میکشند و میروند.»
لاکپشت کوچولو پرسید: «برای چی آن مار این حرف را زد؟»
لاکپشت مادر گفت: «خب او از تو خیلی ترسیده… برای اینکه بعضی از لاکپشتها، مارها را میگیرند و میخورند. چون خیال کرده تو میخواهی او را بگیری. برای همین حرفی زده که تو از کنار او دور بشوی که او بتواند با خیال راحت برود.»
لاکپشت کوچولو این حرف را که شنید دوباره راه افتاد تا برود.
مادرش پرسید: «کجا میروی پسرم؟ امروز خودت را خیلی خسته کردهای.»
لاکپشت کوچولو گفت: «میخواهم بروم و به مار بگویم که دستوپا ندارد.»
لاکپشت مادر گفت: «دیگر نمیخواهد پیش مار بروی. برای اینکه او تا تو را ببیند میگوید که تا دستوپای من را پیدا نکردی با من حرف نزن!»
با این حرف، لاکپشتها بلند خندیدند و خندیدند.
خب گل من … اینطور شد که قصهی ما هم به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)