قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--قوری-کوچولو-و-قل‌قل-سماور

قصه کودکانه‌ی: قوری کوچولو و قل‌قل سماور || باهمدیگه دوست باشیم!

قصه کودکانه‌ی
قوری کوچولو و قل‌قل سماور

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها خانم خانه برای آشپزخانه، یک قوری کوچولو خرید. بعد آن را از توی جعبه درآورد و خوب شست و تمیز کرد و روی سماور گذاشت. سماور خوش‌حال شد و سلام کرد و گفت: «سلام قوری کوچولو، تو از امروز دوست من هستی و از امروز پیش من هستی.»

قوری کوچولو که روی سماور بود و از استکان‌ها و لیوان‌ها و قندان و چیزهای دیگر بالاتر بود گفت: «سلام، تو دیگر کی هستی؟ من که تو را نمی‌شناسم.»

سماور گفت: «باشد، یواش‌یواش من را می‌شناسی، من دوست خوبی هستم.»

قوری کوچولو که تازه از راه رسیده بود و خیلی خسته بود گفت: «خیلی خب، حالا ساکت باش که من خسته شدم و خیلی خوابم می‌آید.»

سماور گفت: «باشد، بخواب؛ ولی چیزی نمی‌گذرد که باید کم‌کم بیدار بشوی.»

قوری کوچولو دیگر حرفی نزد و روی سماور، همان بالا چشم‌هایش را بست و کم‌کم خوابش برد. او توی خواب خوش بود که یواش‌یواش صدایی را شنید، صدا، اول آرام بود؛ ولی کم‌کم زیاد شد. قوری کوچولو خیال کرد با این صدا بیدار نمی‌شود و خوابش می‌برد؛ ولی هر چی که می‌گذشت، صدا بلندتر می‌شد و تن او هم گرم‌تر می‌شد. این بود که با صدای بلند گفت: «آهای سماور چی شد؟ این سروصداها از کجا می‌آید؟ چرا نمی‌گذاری بخوابم؟»

سماور گفت: «این سروصداها را من راه انداخته‌ام!»

قوری کوچولو گفت: «برای چی این کار را کردی؟ مگر نمی‌بینی که من خوابیده‌ام؟»

در این وقت قندان که کنار سماور بود گفت: «قوری کوچولو مثل‌اینکه تو هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانی. خانم خانه آمد سماور را روشن کرد. باید آب سماور جوش بیاید تا چای دم کند.»

بله گل من… در این وقت آب سماور جوش آمد و سماور هم قل‌قل صدا کرد. قوری کوچولو این بار با صدای بلندتر گفت: «آی سماور، این صدای قل‌قل دیگر از کجا می‌آید؟ چرا این‌قدر سروصدا راه انداخته‌ای؟»

سماور گفت: «تو دیگر باید با صدای من هم دوست بشوی. وقتی آب سماور خیلی گرم بشود می‌گویند که سماور جوش آمده. هرکس به این آب دست بزند، دستش می‌سوزد؛ ولی دست من و دوستان دیگرمان که توی آشپزخانه هستیم نمی‌سوزد.»

قوری گفت: «پس من و استکان و نعلبکی و قاشق و قندان دستمان با آب جوش سماور نمی‌سوزیم؟»

سماور گفت: «نه، ولی اگر پسر یا دخترخانم خانه همین‌طوری به آب سماور و یا خود سماور که روشن است دست بزنند دستشان می‌سوزد.»

قوری گفت: «از این حرف‌ها و از این کار خسته شدم. کاشکی پیش تو نیامده بودم.»

از این حرف قوری، چند تا استکان کوچک که کنار همدیگر بودند خنده‌شان گرفت و به هم خوردند و دینگ‌دینگ صدا کردند.

سماور گفت: «مگر می‌شود که قوری پیش سماور نیاید؟ حالا وقتی‌که خانم خانه آمد و تو را پر از آب جوش کرد و چای خشک توی آب ریخت، می‌دانی چه می‌شود؟»

قوری کوچولو گفت: «نه، چه می‌شود؟»

سماور گفت: «تو هم مثل من خیلی یواش‌یواش قل‌قل می‌کنی. آن‌وقت خانم خانه می‌آید و از چای تو، توی استکان می‌ریزد و می‌برد.»

قوری کوچولو گفت: «آن‌وقت چی می‌شود؟»

سماور گفت: «آن‌وقت خانم تو را دوست دارد، تو را ناز می‌کند، هر وقت که کثیف شوی تو را می‌شوید. برای اینکه با تو چای دم می‌کند.»

قوری کوچولو گفت: «راستی تو از کارهای من خسته نمی‌شوی؟»

سماور گفت: «برای چی خسته بشوم؟ اگر تو از صدای قل‌قل من خسته نشوی، من هم از کارهای تو خسته نمی‌شوم.»

قوری کوچولو خندید و گفت: «پس حالا که این‌طوری شد، تا می‌توانی قل‌قل کن سماور… قل‌قل کن!»

بله… سماور با خوش‌حالی قل‌قل کرد تا خانم خانه آمد که چای دم کند. همان چای که ما همیشه می‌خوریم… وقتی این‌طور شد، قصه‌ی ما هم به سر رسید، کلاغه هم به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *