قصه کودکانهی
عصای پدربزرگ
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها آقا کوچولو داشت توی اتاق بازی میکرد. با چی بازی میکرد؟ با یک چوب کوچک که از توی حیاط آورده بود.
آقا کوچولو توی اتاق میدوید و چوب را به اینور و آنور میزد. مادرِ آقا کوچولو که توی آشپزخانه داشت غذا میپخت با صدای بلند گفت: «چهکار میکنی پسرم؟» آقا کوچولو همانطور که با چوب میدوید و بازی میکرد گفت: «دارم چوب بازی میکنم.»
مادرِ آقا کوچولو که نگران بود گفت: «چی؟ هنوز داری با آن چوب بازی میکنی؟ مگر نگفتم که چوب بازی، بازی خوبی نیست. آنهمه اسباببازی داری، با آنها بازی کن پسرم، اگر یکوقت چوب را به سروصورت خودت بزنی چی؟ اگر با چوب بزنی و چیزی را بشکنی چی؟»
آقا کوچولو با شنیدن این حرف ایستاد و چوب را نگاه کرد. آن را بُرد و نزدیک درِ آشپزخانه گذاشت؛ ولی از این کار خودش خیلی ناراحت شد. آخر او چوب بازی را خیلی دوست داشت. در این وقت خرگوش کوچولو که کنار اسباببازیهای دیگر بود خندید. آقا کوچولو رفت پیش خرگوش و پرسید: «چرا به من میخندی؟ خوشحالی که مادر نگذاشت با آن چوب بازی کنم؟»
خرگوش گفت: «بله که خوشحالم. آخر چند بار با آن چوب به سر من زدی؟»
آقا کوچولو خواست حرفی بزند که یکدفعه زنگ خانه به صدا درآمد. مادر از توی آشپزخانه با صدای بلند گفت: «بابابزرگ آمد.»
آقا کوچولو خوشحال شد. آخر خیلی وقت بود که بابابزرگ را ندیده بود. مادر زود رفت درِ خانه را باز کرد. بابابزرگ توی حیاط آمد. بعد درحالیکه چوبی دست گرفته بود و آن را تقتق روی زمین میکوبید خودش را به اتاق رساند. مادر در را باز کرد و آقا کوچولو بهطرف پدربزرگ دوید. پدربزرگ تا آقا کوچولو را دید خم شد و او را بوسید. مادر گفت: «پاهایت چه طور است پدر جان؟»
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «پاهایم مثل پاهای همهی پیرمردها درد میکند.»
آقا کوچولو چوبی را دست پدربزرگ دید. چوب صاف و قشنگی بود. پدربزرگ وقتیکه روی زمین نشست، چوب را هم کنار دستش گذاشت. آقا کوچولو چوب پدربزرگ را که دید یاد چوب بازی خودش افتاد. با خودش گفت: «چرا پدربزرگ چوب داشته باشد و من نداشته باشم؟ چرا پدربزرگ چوب بازی بکند و من نکنم؟»
آنوقت آرام رفت و چوب پدربزرگ را برداشت. مادر که داشت برای پدربزرگ چای میآورد گفت: «چهکار میکنی؟ چرا عصای پدربزرگ را برداشتی؟»
آقا کوچولو گفت: «میخواهم با آن بازی کنم.» مادر رو به پدربزرگ کرد و گفت: «شما با این چوب بازی میکنید؟»
پدربزرگ تا این حرف را شنید بلند خندید و گفت: «من و چوب بازی؟ مگر بیکارم؟ این را به خاطر پادَردَم دست گرفتهام. کاش پاهایم درد نمیکرد و عصا دست نمیگرفتم.»
مادر رو به آقا کوچولو کرد و گفت: «شنیدی پسرم؟»
پدربزرگ عصا را از دست آقا کوچولو گرفت و گفت: «پسر جان عصا اسباببازی نیست. حالا اینجای عصا را بگیر و مثل من راه برو. فقط یککم که خسته نشوی.»
آقا کوچولو عصا را گرفت. ځم شد و مثل پدربزرگ چند قدم راه رفت. بعد مثل پیرمردها گفت: «سلام»
آقا کوچولو حالا یاد گرفته بود که عصا چوبِ بازی نیست و به چه دردی میخورد. تازه چند قدم که رفت خسته هم شد. برای همین دوباره عصا را کنار دست پدربزرگ روی زمین گذاشت. آنوقت پیش اسباببازیهایش رفت. خرگوش تا آقا کوچولو را دید گفت: «چه طوری پیرمرد کوچولو؟»
آنوقت خندید. آقا کوچولو هم از این حرف خندهاش گرفت.
خُب گل من، دیگر وقت آن شده که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گُلِ روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)