قصه کودکانهی
عروسک و عینک مادربزرگ
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها مادربزرگ به مهمانی آمده بود. دختر کوچولو از دیدن او خیلی خوشحال شد. مادربزرگ میگفت و میخندید و از اینور اتاق به آنور اتاق میرفت. چیزی روی چشم مادربزرگ بود که دختر کوچولو تا آن روز آن را ندیده بود. فقط یکبار که مادربزرگ آن را از روی چشم برداشت و گفت: «عینک من کثیف شده» دختر کوچولو فهمید که اسم آن عینک است. عینک مادربزرگ خیلی قشنگ بود. آنقدر قشنگ که دختر کوچولو دوست داشت با آن بازی کند.
ظهر که مادربزرگ خوابید عینکش را از روی چشم برداشت و بالای سرش گذاشت، دختر کوچولو هم کنار مادربزرگ خوابش برد؛ ولی چیزی نگذشته بود که یک نفر به دست او زد و گفت: «بلند شو، بلند شو»
خب فکر میکنی کی دختر کوچولو را بیدار کرد؟
بله عروسک او. عروسک درحالیکه میخندید بالای سر دختر کوچولو ایستاده بود. دختر کوچولو از جا بلند شد و از دیدن عروسک کوچولو تعجب کرد. میدانی برای چی؟ برای اینکه عروسک عینک زده بود. کدام عینک؟ بله او عینک مادربزرگ را به چشم زده بود.
عروسک که از این کار خودش خیلی خوشحال بود راه میرفت و میخندید. او راه میرفت و از پشت عینکِ مادربزرگ اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد. عروسک یکدفعه شروع به دویدن کرد و بعد هم پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد. تا عروسک روی زمین افتاد عینک مادربزرگ هم از روی چشم عروسک پرت شد گوشهی اتاق.
مادر دختر کوچولو توی آن اتاق داشت خیاطی میکرد. (یعنی اینکه دو پارچه را با نخ و سوزن میدوخت.)
او که صدای افتادن عینک را روی زمین شنیده بود از جا بلند شد و پیش دختر کوچولو آمد. در این وقت عروسک را دید که یکگوشه افتاده و عینک مادربزرگ کمی آنطرف تر افتاده بود.
پرسید: «چی شده دخترم؟»
دختر کوچولو همانطور که میخندید گفت: «داشتم با عینک مادربزرگ بازی میکردم.»
مادر عینک را برداشت و آن را نگاه کرد و گفت: «مگر عینک مادربزرگ اسباببازی است؟ حالا خدا را شکر که نشکسته…»
دختر کوچولو گفت: «اگر میشکست چی میشد؟»
مادر گفت: «چی میشد؟ خب دیدن برای مادربزرگ خیلی سخت میشد. چشمهای مادربزرگ ضعیف شده، برای همین باید عینک بزند تا خوب ببیند. همهی آنهایی که چشمهایشان دور یا نزدیک را خوب نمیبیند عینک میزنند.»
دختر کوچولو عینک را نگاه کرد و گفت: «اگر من عینک مادربزرگ را به چشمهایم بزنم چی میشود؟ بهتر میبینم؟»
مادر تعجب کرد و گفت: «برای چی عینک بزنی دخترم؟ چشمهای تو از چشمهای من هم بهتر میبیند. یکوقت از این کارها نکنی ها. میدانی برای چی؟ برای اینکه چشمهایت خوب نمیبیند و خداینکرده میخوری زمین و عینک هم میشکند.»
دختر کوچولو عروسکش را نگاه کرد و گفت: «پس برای همین او افتاد روی زمین؟»
مادر عروسک را نگاه کرد و گفت: «اگر او عینک را به چشم زده برای همین به زمین افتاده. بگو دیگر از این کارها نکند.»
مادر این را گفت و عینک مادربزرگ را برداشت و آرام، دوباره بالای سر او گذاشت. وقتی مادر رفت دختر کوچولو رو به عروسکش کرد و گفت: «دیدی چی شد؟ نزدیک بود عینک مادربزرگ بشکند، دیگر از این بازیها نکن!»
عروسک گفت: «خیال کردم اگر آن عینک را به چشمهایم بزنم تو به من میگویی مادربزرگ.»
دختر کوچولو گفت: «خب اگر مادربزرگ میشدی چند روز دیگر باید ازاینجا میرفتی.»
عروسک پرسید: «برای چی؟»
دختر کوچولو گفت: «برای اینکه چند روز دیگر مادربزرگ به خانهاش برمیگردد.»
عروسک خندید و گفت: «من همان عروسک باشم بهترم. دیگر هم از این بازیها نمیکنم.»
بعد هردو خندیدند و رفتند و خوابیدند.
خب قصهی ما هم به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)