قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--دکمه‌های-پیراهن-سفید

قصه کودکانه‌ی: دکمه‌های پیراهن سفید || نظم و انظباط خیلی خوبه!

قصه کودکانه‌ی
دکمه‌های پیراهن سفید

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها پسر کوچولویی صاحب یک پیراهن قشنگ شد. پیراهن، سفید بود و از بالا تا پایین پنج‌تا دکمه داشت. دکمه‌ها را برای باز و بسته کردن جلوی پیراهن می‌دوزند.

خلاصه… پسر کوچولو پیراهن را دست گرفت و آن را نگاه کرد تا بپوشد که سروصدای دکمه‌ها بلند شد. پسرک صدای دکمه‌ها را نمی‌شنید؛ ولی آن‌ها حرف‌هایی می‌زدند و چیزهایی می‌گفتند که بیا و تماشا کن!

دکمه‌ی اول گفت: «آهای بچه‌ها چه خبر شده؟ چرا این‌قدر شلوغ می‌کنید؟»

دکمه‌ی سوم گفت: «اول من باید بسته شوم.»

دکمه‌ی دوم گفت: «پس من چی؟»

دکمه‌ی چهارم گفت: «اگر گذاشتم دکمه‌های دیگر بسته شوند!»

دکمه‌ی پنجم هم خواست حرفی بزند که دکمه‌ی اول گفت: «شلوغ نکنید. همه‌ی دکمه‌ها بسته می‌شوند؛ ولی به‌نوبت… هرکسی که پیراهن می‌پوشد، از دکمه‌ی اول شروع می‌کند تا به دکمه‌ی آخر می‌رسد.»

دکمه‌ی سوم گفت: «نه، این‌جوری نیست که تو می‌گویی اولی… حالا من که سومی هستم به تو نشان می‌دهم نوبت یعنی چی؟»

دکمه‌ی سوم این را گفت و رفت توی جای دکمه‌ی دوم. در این وقت صدای پسرک بلند شد که گفت: «مامان، پیراهن من چرا این‌جوری شد؟»

دکمه‌ی اول رو به دکمه‌های دیگر کرد و گفت: «دیدید چی شد؟ چرا نوبت را رعایت نمی‌کنید؟ لازم نیست شلوغ کنید… هر دکمه‌ای آن‌طرف پیراهن برای خودش جایی دارد. تا وقتی هم که هر دکمه درست‌وحسابی به‌جای خودش نرود. هیچ‌کس پیراهن را نمی‌پوشد.»

دکمه‌ی دوم گفت: «حالا جای من کجاست؟»

دکمه‌ی سوم گفت: «هر جا که دوست داری برو.»

دکمه‌ی اول گفت: «سومی برگرد سر جای خودت.»

دکمه‌ی سوم گفت: «این را به خودت بگو که زودتر از همه، جای خودت را گرفتی.»

دکمه‌ی اول گفت: «من زودتر از همه رفتم تا کار شما راحت‌تر شود. تازه، مگر من جای دکمه‌های دیگر را گرفتم؟»

در این وقت دکمه‌ی چهارم دوید و رفت جای دکمه‌ی پنجم و گفت: «به‌به! چه جای خوبی. این همان‌جایی بود که من می‌خواستم.»

بله گل من، دعوای دکمه‌ها که هریکی برای خودشان حرفی می‌زدند و کاری می‌کردند ادامه داشت که صدای پسرک بلند شد: «مامان، من این پیراهن را نمی‌خواهم.»

بعد آن را از تن خودش بیرون آورد و گوشه‌ای از اتاق پرت کرد. چون پسرک هم بلد نبود درست دکمه‌هایش را ببندد، دکمه‌ی سوم از پیراهن او کنده شد و گوشه‌ای از اتاق افتاد. با این کار، سروصدا و گریه‌ی دکمه‌ها بلند شد.

دکمه‌ی اول گفت: «دیدید گفتم شلوغ نکنید؟ دیدید گفتم که هرکسی به جای خودش برود.»

دکمه‌ی سوم که گوشه‌ای از اتاق افتاده بود گفت: «کمک کنید، کمک کنید، من اینجا افتاده‌ام.»

دکمه‌ی اول گفت: «خدا کند مادرِ پسر کوچولو دکمه‌ی سوم را ببیند.»

یک‌دفعه مادر پسر کوچولو آمد. او پیراهن را از روی زمین برداشت و آن را نگاه کرد و گفت: «این پیراهن که یک دکمه کم دارد… با این پیراهن چه‌کار کردی پسر؟»

پسر کوچولو گفت: «نمی‌دانم چرا دکمه‌ها جابه‌جا بسته شدند. من هم خسته شدم و پیراهن را پرت کردم.»

مادر پسر کوچولو گفت: «کار خوبی نکردی که پیراهن را پرت کردی… حالا بگرد و دکمه را پیدا کن!»

پسر کوچولو آن‌قدر توی اتاق گشت تا دکمه‌ی سوم را پیدا کرد. دکمه‌های دیگر از خوش‌حالی فریاد کشیدند. مادر با نخ و سوزن دکمه‌ی سوم را دوباره به پیراهن دوخت. در این وقت دکمه‌ی اول گفت: «خب، دیدید شلوغ کردن و سر جای خود نبودن چه قدر بد است؟ اگر کسی دکمه‌ی سوم را پیدا نمی‌کرد، چی می‌شد؟»

دکمه‌ها آرام‌آرام سر جای خودشان رفتند و بلند خندیدند. پسر کوچولو هم لبخندی زد و گفت: «چه پیراهن قشنگی دارم!»

بله… امیدوارم تو هم مثل آن پسر کوچولو همیشه شاد باشی… دیگر باید بگویم که قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *