قصه کودکانهی
خرگوش و کلاغ و گردو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری خرگوشی از لانهاش بیرون آمد تا برای بچههایش هویج پیدا کند. هویج که غذای خرگوش است کجاست؟ این غذای خرگوشها زیر زمین است؛ یعنی ریشهی هویج که زیرخاک بزرگ میشود.
بله. خرگوش همینجور که داشت میرفت به یک درخت گردو رسید. کلاغی روی درخت گردو بود و از این شاخه به آن شاخه میپرید. خرگوش دواندوان از کنار درخت گردو رد میشد که یکدفعه گردویی از آن بالا آمد و بر سرش خورد. خرگوش جیغ کشید و ایستاد. بعد بالای سرش را نگاه کرد و گفت: «آن بالا چهکار میکنی؟ چرا گردو به سر من میزنی؟»
کلاغ که بالای درخت بود گفت: «گردو به سر تو خورد؟»
خرگوش گفت: «اگر به سر من نمیخورد که جیغ نمیکشیدم. چرا از آن بالا گردو پایین میاندازی؟»
کلاغ گفت: «نمیخواستم گردو را به سر تو بزنم… من…»
خرگوش که خیلی ناراحت شده بود گفت: «میخواهی بگویی که اگر بازهم از زیر درخت گردو رد بشوم، گردو به سر من میزنی؟»
کلاغ گفت: «نه، من میخواستم بگویم که…»
خرگوش گفت: «دیگر نمیخواهد چیزی بگویی. هر حرفی داری به کلاغها بگو، ما خرگوشها کاری به شما کلاغها نداریم…»
خرگوش این را گفت و بهطرف لانهاش دوید.
بله… چه بگویم و چه نگویم… فردا دوباره خرگوش برای پیدا کردن هویج از لانهاش بیرون آمد. او بازهم رفت و رفت و رفت تا به درخت گردو رسید. زیر درخت گردو با خودش گفت: «اگر کلاغ را صدا بزنم و چیزی بگویم، بازهم از آن بالا گردو به سر من میزند. حالا خیلی یواش ازاینجا رد میشوم تا کلاغ با من کاری نداشته باشد.»
بله. خرگوش با این فکر و خیال از زیر درخت گردو رد میشد که دوباره یک گردو از آن بالا آمد و به سر او خورد. خرگوش بازهم جیغ کشید و کلاغ هم از آن بالا گفت: «چی شد؟ بازهم گردو به سر تو خورد؟»
خرگوش گفت: «نمیبینی که گردو به سر من خورد؟ مگر ما خرگوشها با کلاغها چهکار کردهایم که ما را با گردو میزنید؟»
کلاغ از شاخههای بالا روی شاخههای پایینتر آمد و گفت: «چرا به حرف من گوش نمیکنی؟»
خرگوش گفت: «چرا باید به حرف تو گوش کنم؟ مگر تو بابای من هستی؟»
کلاغ خندید و قارقار کرد و گفت: «من بابای تو نیستم؛ ولی اگر دیروز به حرف من گوش کرده بودی امروز دوباره گردو به سر تو نمیخورد.»
خرگوش گفت: «دیروز چه میخواستی بگویی؟»
کلاغ گفت: «دیروز میخواستم بگویم ما کلاغها وقتی میخواهیم گردو را بخوریم آن را به سنگ میزنیم که پوست آن بشکند و بتوانیم مغز آن را بخوریم. دیروز از آن بالا یک گردو را پایین انداختم که به آن سنگ بخورد.»
خرگوش گفت: «کدام سنگ؟»
کلاغ گفت: «همان سنگ که جلوی پای توست.»
خرگوش گفت: «ولی بهجای آن سنگ، گردو را به سر من زدی. چرا این کار را کردی؟»
در حال کلاغ گفت: «نمیخواستم این کار را بکنم. دیروز خواستم بگویم ببخشید. من میخواستم پوست گردو را بشکنم. وقتی از زیر درخت گردو رد میشوی مواظب باش، ولی تو حرف من را گوش نکردی و رفتی. امروز هم اگر از این پایین من را صدا میزدی، مواظب بودم که گردو دوباره به سر تو نخورد.»
خرگوش که حالا فهمیده بود چه شده خندید و گوشهایش را تکان داد.
کلاغ گفت: «حالا چرا میخندی؟»
خرگوش گفت: «به خودم میخندم که با این گوشهای بزرگم چرا به حرف تو گوش نکردم.»
کلاغ هم خندید و گفت: «من هم دیگر از این کارها نمیکنم. از این بالا پایین را خوب نگاه میکنم.»
خرگوش هم همانطور که میرفت خندید و گفت: «من هم از امروز یاد گرفتم که زود ناراحت نشوم و به حرفهای دیگران گوش کنم که دوباره گردو به سر من نخورد.»
بله گل من، خرگوش این را گفت و از کنار درخت گردو و کلاغ رفت و رفت و رفت تا به لانهاش رسید. کلاغ هم دوباره گردویی را از بالای درخت انداخت تا به سنگ خورد. کلاغ که سرگرم خوردن گردو شد، قصهی ما هم به سر رسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)