قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--خروس-خاله-مهربان-و-روباه

قصه کودکانه‌ی: خروس خاله مهربان و روباه | گول حقه‌بازها را نخورید

قصه کودکانه‌ی
خروس خاله مهربان و روباه

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

یک روز خروسِ خاله مهربان روی دیوار رفته بود. همان خاله مهربانی که خوب می‌شناسی و قصه‌اش را هم برایت گفته‌ام… بله… آن روز خاله مهربان توی خانه نبود و روستا هم خلوت بود. روباهی برای پیدا کردن غذا و گرفتن مرغ به روستا آمد. او همان‌طور که این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کرد یک‌دفعه چشمش به خروس افتاد. خروس بال و پری زد و بلند قوقولی‌قوقو کرد.

روباه صدا زد: «آهای خروس آن بالا چه‌کار می‌کنی؟»

خروس گفت: «مگر چی شده؟»

روباه گفت: «چی شده؟ تو خروس بی‌ادبی هستی، زود بیا پایین.»

خروس گفت: «نفهمیدم، از کی روباه‌ها به خروس‌ها ادب یاد می‌دهند؟»

روباه گفت: «همیشه همین‌طور بوده … اگر ما نبودیم شما خروس‌ها خیلی کارها می‌کردید… حالا زود باش بیا پایین تا ببینی بالای دیوار رفتن چه‌کار بدی است.»

خروس سری تکان داد و گفت: «حالا اگر از این بالا پایین نیایم، چه‌کار می‌کنی؟»

روباه دمش را تکان داد و گفت: «می‌روم پیش خاله مهربان و به او می‌گویم که چه خروس بی‌ادبی هستی.»

خروس خندید و گفت: «حالا اگر بیایم پایین چه می‌کنی؟»

روباه با مهربانی گفت: «آن‌وقت معلوم می‌شود که خروس باادبی هستی… خروس باادب را باید به یک جای خوب و قشنگ برد. آهای خروس، می‌دانی بیرون از روستا یک جای قشنگ هست؟»

خروس گفت: «بله که می‌دانم… من می‌دانم که آن جای قشنگ کجا هم هست!»

روباه خودش را به خروس نزدیک‌تر کرد و گفت: «خب بگو آنجا کجاست؟»

خروس کمی عقب رفت و گفت: «آن جای قشنگ لانه‌ی روباه است، همان‌جایی که مرغ و خروس‌ها می‌روند و دیگر برنمی‌گردند… برای این‌که روباه‌ها آن‌ها را می‌خورند… راست می‌گویم روباه؟»

روباه گفت: «مثل‌اینکه نمی‌خواهی حرف گوش کنی… حالا من پیش خاله مهربان می‌روم و می‌گویم که تو خروس بی‌ادبی هست.»

خروس گفت: «باشد، برو پیش خاله مهربان بگو که من چه خروس بی‌ادبی هستم… ولی اول بگو که خاله مهربان کجاست؟»

روباه سرش را پایین انداخت و گفت: «من می‌روم خاله مهربان را پیدا کنم. هر جا که باشد، او را پیدا می‌کنم.»

خروس نگاهی به دورتر انداخت و گفت: «زیاد خودت را خسته نکن. برای این‌که خاله مهربان خودش دارد می‌آید.»

روباه تا این حرف را شنید، یک‌دفعه از جا پرید و پا به فرار گذاشت.

خروس گفت: «آهای روباه چرا فرار می‌کنی؟ مگر نمی‌خواستی به خاله مهربان بگویی که من چه خروس بی‌ادبی هستم؟»

روباه درحالی‌که فرار می‌کرد گفت: «دیگر فایده ندارد… می‌ترسم خاله مهربان حرف مرا باور نکند… او خیال می‌کند که من آمده بودم تا تو را بخورم.»

خروس خندید و گفت: «همین بود… تو که نیامده بودی من را به مهمانی ببری.»

روباه دیگر حرف او را نشنید و رفت و رفت و رفت. خروس هم بال و پری زد و خندید.

خب مثل هر شب بازهم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *