قصه کودکانهی
خرس قهوهای و عسل
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری دو خرس که نزدیک یک جنگل زندگی میکردند رفتند تا عسل پیدا کنند و بخورند. (میدانی که خرسها عسل خیلی دوست دارند.) بله… خرسها اینور رفتند و آنور رفتند تا یک کندوی عسل – یعنی جایی که زنبورهای عسل، عسلهای خودشان را درست میکنند- پیدا کردند. آنها خوشحال شدند و شروع به خوردن عسل کردند.
خرس سیاه از دوستش قهوهای پرسید: «چه قدر عسل میخوری؟»
خرس قهوهای گفت: «هر چی که بتوانم میخورم. عسل شیرین است. هر چه بخوریم، بازهم دوست داریم که بخوریم.»
خرس سیاه گفت: «من هم میدانم که عسل شیرین است. من هم مثل تو از کوچکی، عسل خوردهام؛ ولی هر غذایی را باید بهاندازه خورد.»
خرس قهوهای همانطور که تُند تُند داشت عسل میخورد گفت: «دیگر با من حرف نزن. تو که حرف میزنی، نمیدانم چهکار میکنم. اگر میخواهی با من حرف بزنی و بگویی که این کار را بکُن و آن کار را نکُن، ازاینجا برو.»
خرس سیاه دیگر حرف نزد، فقط وقتی سیر شد، دستهایش را با زبانش لیس زد و به راه افتاد. او رفت تا سر راه، دست و صورتش را با آب تمیزی که در جوی کوچکی روان بود، بشوید.
حالا فکر میکنید خرس قهوهای چهکار کرد؟ بله…او همانطور عسل میخورد. آنقدر خورد و خورد تا اینکه خودش هم خسته شد و روی زمین نشست. او سنگین شده بود و نمیتوانست خودش را تکان بدهد. چیزی هم نگذشت که مگسها از اینور و آنور ریختند و شروع به خوردن عسلهایی کردند که به سر و صورت خرس چسبیده بود. خرس قهوهای خواست بلند شود و فرار کند؛ ولی کمکم دلش درد گرفت. هرچه هم میگذشت مگسها بیشتر میشدند. در این وقت بود که یکدفعه چیزی به سرش خورد. سرش را تکان داد و صدای پرندهای را شنید. پرنده آمده بود و نوک بر سر خرس میزد. خرس قهوهای صدا زد و از دوستش کمک خواست؛ ولی او رفته بود که رفته بود. آخر خود خرس قهوهای خواسته بود که او برود. بله… از ناراحتیِ خرس قهوهای چه بگویم و چه نگویم… او کمکم از خستگی و دلدرد روی زمین دراز کشید. حالا نمیتوانست از جایش تکان بخورد. در این وقت بود که یکی از گوشهای خرس قهوهای سوخت و درد گرفت. سرش را تکان داد و نگاه کرد. خرگوشی فرار کرد. او گوش خرس قهوهای را گاز گرفته بود.
خرس قهوهای با خودش گفت: «ببین این خرگوش که همیشه از پیش پای من فرار میکرد، حالا کارش بهجایی رسیده که گوش من را گاز میگیرد.»
خرس قهوهای خواست بلند شود و خرگوش را دنبال کند؛ ولی نتوانست. او هنوز نگاهش به خرگوش بود که در آسمان رعدوبرق شد. یکدفعه باران تندی شروع به باریدن کرد. خرس قهوهای را میگویی، دیگر نمیدانست چهکار کند. هر طور که بود از جا بلند شد و بهطرف خانهاش به راه افتاد. او آنقدر در راه روی زمین نشست و بلند شد تا اینکه به خانه رسید.
خرس سیاه که نگران شده بود با دیدن او گفت: «تو کجا بودی؟ برای عسل خوردن که نباید اینقدر توی جنگل ماند.»
خرس قهوهای که خیلی ناراحت بود گفت: «دیگر اسم عسل را پیش من نبر که من از عسل خیلی بدم میآید.»
بعد هرچه که شده بود و هرچه که بر سرش آمده بود برای خرس سیاه تعریف کرد.
خرس سیاه خندید و گفت: «بهجای آنکه از عسل ناراحت باشی از کارهای خودت ناراحت باش، از پرخوری ناراحت باش. من که میدانم تو چه قدر عسل خوردهای.»
بعد جنگل را نگاه کرد و گفت: «من فردا میخواهم بروم و عسل بخورم.»
خرس قهوهای یکدفعه از جا بلند شد و گفت: «من هم میآیم، من هم میآیم.»
با این حرف هردو خرس بلندبلند خندیدند.
بله گل من… دیگر وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)