قصه کودکانهی
خاله مهربان و موش
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها خاله مهربان چند تا گردو و بادام و فندق را پیش پایش ریخت و گفت: «دیگر هوا دارد سرد میشود. باید اینها را بشکنم تا مغزشان را توی زمستان بخورم.»
بعد هم آنها را شکست و مغزشان را توی یک کیسهی پارچهای ریخت؛ ولی یادش رفت یک گردو و یک بادام و یک فندق را بشکند. آنها قل خورده بودند یا از زیر دستهای خاله مهربان افتاده بودند گوشهی اتاق.
بله… جانم برایت بگوید که خاله مهربان توی حال خودش بود که یکدفعه دید ظهر شده و توی خانه هم نان نیست. این بود که بلند شد و رفت تا از همسایهشان برای ناهار نان بگیرد.
گوشهی حیاطِ خاله مهربان موشی لانه داشت. او که بوی مغز گردو به دماغش رسیده بود تا دید خاله مهربان از خانه بیرون رفت، توی اتاق دوید تا گردو و بادام و فندق را با خودش ببرد. گردو و بادام و فندق هم تا موش را دیدند به فکر افتادند کاری بکنند که موش نتواند هیچیک از آنها را با خودش ببرد. گردو تا موش را دید گفت: «سلام موش زرنگ، خوشآمدی، اول من را ببر… نمیدانی من چه گردوی خوشمزهای هستم.»
بادام گفت: «کی گفت که تو حرف بزنی؟ همه میدانند که بادام خوشمزهتر از گردو است.»
گردو گفت: «کدام موش گردو را ول میکند و بادام را میگیرد؟»
موش که نمیدانست چه خبر شده گفت: «ساکت باشید. من که نمیدانم چهکار باید بکنم.»
فندق گفت: «آهای موش عزیز، اول مرا ببر… به حرف گردو و بادام هم گوش نکن… تو نمیدانی که بادام و گردو چه قدر تلخ و بیمزه هستند.»
موش گفت: «تو هم ساکت باش! من که نمیدانم چهکار باید بکنم… کی گفت که تو حرف بزنی؟»
گردو گفت: «موش راست میگوید… کی گفت که تو حرف بزنی. بادام تلخ و فندق بیمزه به درد موش نمیخورند… هر موشی که بادام و فندق بخورد، دلدرد میگیرد.»
بادام گفت: «به من میگویی تلخ! بیایم تو را از خانهی خاله مهربان بیرون بیندازم؟»
گردو گفت: «اگر میتوانی این کار را بکن! مگر موش میگذارد که من را از خانه بیرون کنی؟»
فندق گفت: «ساکت باشید… مگر نشنیدید که آقای موش چی گفت؟»
گردو حرف زد و گفت: «من دیگر حرف نمیزنم.»
بادام هم حرف زد و گفت: «من هم دیگر حرف نمیزنم.»
موش که با دست گوشهایش را گرفته بود گفت: «چه خوب شد که ساکت شدید… شما دیگر کی هستید؟ چه قدر حرف میزنید و سروصدا میکنید. حالا خوب گوش کنید. من هر سهی شما را میبرم، فقط؛ یکییکی، خودم میگویم که کی اول باشد و کی آخر.»
گردو و بادام و فندق به هم نگاه کردند. کمی ترسیده بودند که یکدفعه گردو با صدای بلند خندید. موش پرسید: «چرا میخندی؟ مگر من حرف خندهداری زدم؟»
گردو گفت: «من از راه رفتن خاله مهربان خندهام گرفته که دارد توی اتاق میآید، نگاه کن!»
موش با دیدن خاله مهربان جیغی کشید و از اتاق فرار کرد. گردو و بادام و فندق هم خندیدند.
بادام گفت: «میدانید وقتی موش به لانهاش برسد چهکار میکند؟»
فندق پرسید: «چهکار میکند؟»
بادام گفت: «با خودش میگوید، چرا این گردو و بادام و فندق را که اینقدر موشها دوست دارند تا حالا ماندهاند و موش آنها را نبرده است؟»
این بار هر سه باهم خندیدند.
بله گل من… شادیِ گردو و بادام و فندق هنوز توی اتاق خاله مهربان بود که قصهی ما به آخر رسید. پس وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)