قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-جوراب-کوچک-و-جوراب-بزرگ

قصه کودکانه‌ی: جوراب کوچک و جوراب بزرگ || لباس خودمان را بپوشیم

قصه کودکانه‌ی
جوراب کوچک و جوراب بزرگ

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها پسر کوچولویی یک جفت جوراب قشنگ توی اتاق دید. از مادرش پرسید: «این‌ها کجا بود مادر؟»

مادر گفت: «این‌ها جوراب است پسر گل من. آن‌ها را برای تو خریده‌ام که پا کنی.»

پسر کوچولو گفت: «از این جوراب‌ها همه‌ی بچه‌ها دارند؟»

مادر گفت: «بله پسر گل من… همه‌ی بچه‌ها از این جوراب‌ها دارند. تو هم وقتی‌که می‌خواهی کفش پا کُنی، باید جوراب بپوشی. یا وقتی‌که زمستان شد و هوا سرد شد، جوراب گرم بپوشی تا پاهایت یخ نکنند.»

پسر کوچولو جوراب مادرش را که گوشه‌ی اتاق بود نشان داد و گفت: «چرا جوراب‌های من با آن جوراب‌ها فرق دارد؟ چرا جوراب‌های من این‌قدر کوچک است؟»

مادر لبخندی زد و گفت: «جوراب کوچولو برای بچه‌های کوچولو، جوراب بزرگ برای آدم‌های بزرگ.»

مادر این را گفت و از اتاق بیرون رفت تا به کارهایش برسد. پسر کوچولو هم با اسباب‌بازی‌هایش سرگرم بازی شد. در این وقت جوراب بزرگ رو به جوراب کوچولو کرد و گفت: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟»

جوراب کوچولو گفت: «نشنیدی خانم خانه چی گفت؟ من جوراب آقا کوچولوی خانه هستم.»

جوراب بزرگ گفت: «تو جوراب آقا کوچولو هستی؟ چه فرق می‌کند؟ جوراب، جوراب است دیگر…»

جوراب کوچولو یک‌کم جلو رفت و جوراب بزرگ را نگاه کرد و گفت: «حالا می‌خواهی چه‌کار کنی؟»

جوراب بزرگ گفت: «می‌خواهم پسر کوچولو خیال کند من جوراب او هستم.»

جوراب کوچولو خواست حرفی بزند که پسر کوچولو آمد و جوراب‌های بزرگ را برداشت. بعد آن‌ها را دست گرفت و شروع به پوشیدن کرد…

بله…گل من، می‌دانی که هر جورابی به پای هرکس نمی‌رود. جوراب‌ها کوچک و بزرگ هستند … این شد که آقا کوچولو هر کاری کرد نتوانست آن‌طور که می‌شود جوراب بزرگ پا کند.

وقتی‌که جوراب بزرگ را پوشید، بیشتر جوراب از جلوی پایش بیرون افتاد. بعد هم باهمان حال شروع کرد به راه رفتن.

راه رفتن پسر کوچولو با جوراب‌های مادرش خیلی خنده‌دار شده بود، آن‌قدر که جوراب کوچولو خنده‌اش گرفت و بلندبلند خندید. پسر کوچولو که خیال می‌کرد حالا برای خودش آدم بزرگی شده با جوراب‌های مادرش راه می‌رفت که یک‌دفعه جوراب بزرگ به پایش گیر کرد و روی زمین افتاد. در این وقت خانم خانه توی اتاق دوید و گفت: «چه خبر شده؟»

پسر کوچولو گفت: «روی زمین افتادم.»

مادرش جوراب‌های بزرگ را پای او دید و گفت: «خب هر بچه‌ای مثل تو جوراب بزرگ پا کند روی زمین می‌افتد.»

آن‌وقت او را از روی زمین بلند کرد و گفت: «حالا خدا را شکر که دست‌وپایت درد نگرفت.»

خانم خانه جوراب‌هایش را از پای پسر کوچولو بیرون کشید و گفت: «نگاه کن پسرم! من می‌توانم جوراب‌های تو را بپوشم؟»

پسر کوچولو نگاه کرد و بلند خندید. خانم خانه جوراب‌های قشنگ آقا کوچولو را پایش کرد و گفت: «خب پسرم، ببین چه جوراب‌های قشنگی داری. دیگر پایت را توی جوراب‌های من نکنی ها؟»

مادر آقا کوچولو این را گفت و دوباره از اتاق بیرون رفت. وقتی پسر کوچولو جوراب کوچکش را پوشید و سرگرم بازی شد، جوراب بزرگ با خودش گفت: «چه خوب شد که آقا کوچولو من را نپوشید. چه قدر به پای او بزرگ بودم. چه قدر بدقیافه شده بودم.»

جوراب بزرگ این را با خودش گفت و خندید.

خُب گل من، این هم از قصه‌ی امشب… قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقتی خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *