قصه کودکانهی
جوجههای مرغ خاله مهربان
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها جوجههای خاله مهربان پیش مادرشان آمدند و گفتند: «ما میخواهیم برویم توی حیاط بازی کنیم.»
خانم مرغی که مادر آنها باشد گفت: «بروید؛ ولی خیلی مواظب باشید. نزدیک حوض آب نروید. آببازی نکنید که سرما بخورید. روی دیوارها نپرید ها…»
جوجهها سر تکان دادند و گفتند: «چشم مادر، هر چه شما بگویید.»
وقتی اینطور شد مادرشان از جلوی در لانه کنار رفت و جوجهها هم از لانه بیرون دویدند.
جوجهای که از بقیهی جوجهها بزرگتر بود گفت: «خب بچهها اول بگویید که کجا برویم و چهکار کنیم؟»
جیجی گفت: «هر جا خواستیم میرویم. مگر ما نیامدهایم که توی حیاط بازی و شادی کنیم.»
جوجی گفت: «من که میگویم بیایید دنبال هم بدویم. اینجوری هم بازی میکنیم و هم شادی میکنیم.»
جوجو حیاط خاله مهربان را نگاه کرد و گفت: «نه، ما که نمیتوانیم هر جا که خواستیم بدویم و سروصدا کنیم. خاله مهربان ناراحت میشود و ما باید دوباره به لانه برگردیم.»
بله گل من… جوجهها همینطور داشتند باهم حرف میزدند که یکدفعه یکدانه میوهی درخت توت از بالای درخت پایین افتاد.
جیجی گفت: «میوه، میوهی خوشمزه.»
با این حرف، هر سه جوجه بهطرف توت دویدند. پیش از همه جوجی به میوه رسید و آن را با نوک برداشت؛ ولی تا خواست توت را بخورد، جیجی صدا زد: «صبر کن، آن توت مال من است.»
جوجی گفت: «خُب تو برو یک دانهی دیگر بردار. مگر زیر این درخت فقط همین یک میوه است؟»
جیجی گفت: «بله، همین یک میوه است. نگاه کن! توتهای دیگر هنوز کالاند و خوردنی نیستند. فقط همین یک توت رسیده بود که آن را تو برداشتی.»
جوجو جلو آمد و گفت: «بچهها باهم دعوا نکنید. صبر کنید تا بازهم توت پیدا کنیم.»
جیجی گفت: «حالا اگر پیدا نشد چی؟ آنوقت میوهی من را جوجی بخورد؟»
جوجی گفت: «حالا چرا ناراحت میشوی؟ نصف این توت را من میخورم و نصف آن را هم تو بخور.»
جیجی گفت: «چه قدر زرنگی! من اول این توت را دیدم.»
جوجی گفت: «تو هم خیلی زرنگی! من اول این توت را برداشتم».
جوجو با صدای بلند گفت: «خیلی خب، حالا ساکت باشید تا ببینیم چهکار کنیم.»
بله گل من… جوجهها با سروصدایشان حیاط را روی سرشان گذاشته بودند. توی این سروصدا، یک گربه روی دیوار بود که یواشیواش داشت به آنها نزدیک میشد. جیجی و جوجی که داشتند باهم دعوا میکردند گربه را ندیدند؛ ولی جوجو که برای خوردن میوهی درخت توت دعوا نمیکرد گربه را دید. این بود که یکدفعه با صدای بلند گفت: «بچهها گربه!»
جوجهها تا این حرف را شنیدند توت را روی زمین انداختند و بهطرف لانه دویدند. آنها آنقدر تند دویدند که نفهمیدند کی به خانه رسیدند.
خانم مرغی تا جوجهها را دید گفت: «چی شده؟»
جوجو گفت: «یک گربه روی دیوار بود و میخواست ما را بگیرد.»
مادرشان که همان خانم مرغی باشد پرسید: «خب چرا زودتر گربه را ندیدید؟»
جیجی که خیلی ترسیده بود گفت: «ما داشتیم برای خوردن یک توت باهم دعوا میکردیم.»
خانم مرغی گفت: «وای، چهکار بدی… حالا خدا را شکر که جوجو گربه را دید؛ وگرنه نمیدانم چی میشد، چه قدر گفتم که مواظب باشید. وقتیکه شما باهم دعوا کنید، گربه هم میآید و کار خودش را میکند.»
جوجی گفت: «باشد مادر، دیگر ما برای غذا و خوردنی باهم دعوا نمیکنیم. حالا آن میوهی توت که ما پیدا کردیم چی میشود. گربه آن را میخورد؟»
خانم مرغی خندید و گفت: «نه پسرم، گربهها که میوه نمیخورند. گربهها جوجه میخورند. شاید کلاغ یا گنجشک بیاید و آن توت را بخورد.»
جوجو گفت: «نکند میخواهی بروی و آن توت را از گربه بگیری.»
جوجی خودش را به مادرش چسباند و گفت: «نه، آن توت مال گربه باشد. من کاری با او ندارم.»
جوجی این را گفت و جیکجیک کرد و خندید، جوجهها و خانم مرغی هم بلند خندیدند.
خب… دیگر وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)