قصه کودکانهی
توپ کوچولو در اتاق
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها پسر کوچولویی یک توپ خرید. یک توپ قشنگ با خطهای قرمز و سفید. پسر کوچولو توپ را توی اتاقی گذاشت و با آن بازی کرد. وقتیکه از اتاق بیرون رفت، توپ برای خودش اینور و آنور پرید.
پنجره گفت: «توپ کوچولو چهکار میکنی؟ میدانی اگر بخوری به شیشهی پنجره چه میشود؟»
توپ گفت: «هیچ چی نمیشود؟»
پنجره گفت: «اشتباه میکنی، شیشه میشکند.»
توپ گوش نکرد و بازهم اینطرف و آنطرف پرید.
ساعت روی دیوار گفت: «آهای توپ کوچولو چهکار میکنی؟ میدانی اگر به من بخوری چه میشود؟»
توپ بالا و پایین پرید و گفت: «هیچ چی نمیشود. تو خوشحال هم میشوی.»
ساعت دیواری گفت: «خوشحال میشوم؟ چهحرفها میزنی؟ اگر به من بخوری. از این بالا میافتم پایین و خراب میشوم.»
در این وقت آینه که روی طاقچه بود آمد حرفی بزند که توپ گفت:
«نمیدانم چرا شما با من بد هستید؟ چرا من را دوست ندارید؟ مگر توپ برای بازی کردن نیست؟»
عروسکی که گوشهی اتاق نشسته بود گفت: «اتاق جای توپبازی نیست. تازه، اگر هم میخواهی بازی کنی، باید خیلی آرام بازی کنی.»
توپ رو به عروسک کرد و گفت: «تو دیگر چرا اینقدر خودت را لوس میکنی؟ اگر کسی عروسک بازی کند بد نیست؛ ولی اگر توپبازی کند بد است؟»
توپ این را گفت و بازهم دوید. او دوید و دوید و دوید تا اینکه یکدفعه به گلدان خورد. گلدان کج شد و روی زمین افتاد. توپ ترسید و عقب دوید. آنقدر که پشت سرش را ندید. برای همین به لیوان آبی خورد که گوشهی اتاق بود. آب لیوان روی قالی ریخت و همهجا را خیس کرد. توپ آمد فرار کند که به شیشهی پنجره خورد و بام صدا کرد. همهی چیزهایی که توی اتاق بودند صدایشان در آمد و جیغ کشیدند. وقتی اینطور شد خانم خانه توی اتاق آمد و گفت: «چه خبر شده؟ چرا اتاق به هم ریخته؟»
بعد پسرش را صدا زد و گفت: «مگر به تو نگفتم نباید توپ را توی اتاق بیاوری، دیدی چی شد؟»
پسر کوچولو خواست جواب بدهد که مادرش گفت: «حالا توپ کجاست؟ آن را به من نشان بده.»
بله… توپ کوچولو که دید خانم خانه دنبال او میگردد، آرامآرام قل خورد و رفت و رفت تا پشت پرده قایم شود. او خیال میکرد که اگر پشت پرده برود، کسی او را نمیبیند؛ ولی خانم خانه پرده را کنار زد و گفت: «اینجاست، این هم توپ، زود آن را از اتاق بیرون ببر.»
پسر کوچولو توپ را برداشت تا از اتاق بیرون ببرد. توی راه توپ هر چی خواهش کرد دیگر کسی حرف او را نشنید. پسر کوچولو توپ را برد و گوشهی حیاط گذاشت. با رفتن توپ همه توی اتاق خوشحال شدند. ساعت دیواری به آینه گفت: «تو چرا به توپ حرفی نزدی؟»
آینه خندید و گفت: «اگر من به آن توپ بازیگوش حرفی میزدم، میآمد و روبه روی من میایستاد. آنوقت میدانی چه میشد؟ عکس خودش را در من میدید و دیگر آرام نمیشد.»
پنجره گفت: «آنوقت آنقدر جلوی آینه بالا و پایین میپرید که میزد و آینه را میشکست.»
گلدان گفت: «چه بد شد… ما دیگر آن توپ را نمیبینیم؟»
ساعت گفت: «چرا، ما دوباره آن توپ کوچولو را میبینیم؛ ولی یک توپ آرام و بیصدا را.»
با این حرف همه خندیدند و چی شد؟ بله… قصهی ما هم به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)