قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-توپ-زرد-و-پرتقال

قصه کودکانه‌ی: توپ زرد و پرتقال || میوه ها اسباب بازی نیستند

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها یک توپ زرد کوچک توی یک اتاق کوچک، در حال بازی و قل خوردن بود. توپ کوچولو، یک‌بار این‌ور اتاق قل می‌خورد و یک‌بار آن‌ور اتاق قل می‌خورد. او همان‌طور که سرگرم بازی بود یک‌دفعه دید یک‌چیز سنگین گوشه‌ی اتاق قل خورد و رفت. توپ زرد با خودش گفت: «توی این اتاق، توپ زرد کوچک، فقط من هستم. آن دیگر چی بود؟»

توپ زرد بعدازاین رفت گوشه‌ی اتاق که یک پرتقال را دید. از او پرسید: «اینجا چه‌کار می‌کنی؟ چرا توی اتاق قل می‌خوری؟»

پرتقال گفت: «مگر کار بدی کرده‌ام؟ تو داری بازی می‌کنی و قل می‌خوری، من هم می‌خواهم بازی کنم و قل بخورم.»

توپ زرد گفت: «تو الآن باید توی ظرف میوه باشی نه اینکه توی اتاق برای خودت بازی کنی و قل بخوری. پرتقال که برای بازی کردن نیست. تو یک میوه‌ای.»

پرتقال گفت: «چه فرقی می‌کند؟ تو گرد هستی، من هم گرد هستم. تو زرد هستی، من هم زرد هستم.»

توپ گفت: «ولی تو توپ نیستی. فقط با توپ بازی می‌کنند. تا حالا شنیده‌ای که آدم‌ها بگویند بیا پرتقال بازی کنیم؟ همه می‌گویند بیا توپ‌بازی کنیم.»

پرتقال از این حرف ناراحت شد و گفت: «من دوست دارم توی اتاق قل بخورم و بازی کنم. حالا هم برو کنار و من را نگاه نکن!»

پرتقال این را گفت و خودش را به توپ زد. توپ زرد که سبک‌تر از پرتقال بود قل خورد و افتاد آن‌ور اتاق. پرتقال هم برای خودش خندید و قل خورد و رفت. آن‌وقت خودش را زد به در اتاق. در اتاق بام صدا کرد. ازآنجا قل خورد و خودش را زد به پارچ و لیوانی که گوشه‌ی اتاق توی سینی بودند. لیوان جرینگ صدا کرد. پرتقال داشت می‌رفت تا خودش را به چیز دیگری بزند که خانم خانه توی اتاق آمد و گفت: «چه خبر شده؟ چه‌کار داری می‌کنی؟»

پسر کوچولو که داشت پرتقال را این‌ور و آن‌ور می‌انداخت گفت: «دارم با توپ بازی می‌کنم.»

خانم خانه‌یا مادر گفت: «توپ‌بازی می‌کنی یا پرتقال بازی پسرم؟ این کارها خوب نیست. پرتقال میوه است. آن را می‌خورند. پرتقال چند بار که این‌ور و آن‌ور بیفتد خراب می‌شود و دیگر به درد نمی‌خورد.»

خانم خانه‌این را گفت و پرتقال را برداشت و دوباره توی ظرف میوه گذاشت. آن‌وقت توپ زرد را -که سبک بود و خیلی خوب می‌شد با آن بازی کرد- دست گرفت و گفت: «چرا با توپِ به این قشنگی بازی نمی‌کنی.»

مادر این را گفت و توپ کوچولو را انداخت. توپ قل خورد و یک‌کم بالا و پایین رفت. مادر دوید توپ را برداشت و دوباره آن را پرت کرد. توپ این بار بیشتر بالا و پایین رفت و با خودش خندید. پسر کوچولو گفت: «مادر، مثل‌اینکه این توپ برای شما بهتر است تا من.»

مادر پرسید: «چرا پسرم؟ مگر چی شده؟»

پسر کوچولو هم خندید و گفت: «چرا شما توپ‌بازی می‌کنی؟»

مادر این حرف را که شنید این بار بلند خندید و گفت: «داشتم به تو می‌گفتم که چه‌کار بکنی و چه‌کار نکنی، یادم رفت که خودم دارم چه‌کار می‌کنم!»

آن‌وقت توپ را به پسرک داد و گفت: «پسرم بازی کن؛ ولی مواظب باش.»

پسرک توپ را گرفت و انداخت روی زمین و رفت. توپ قل خورد و رفت کنار ظرف میوه. پرتقال را دید و گفت: «می‌آیی بازی کنیم؟»

پرتقال گفت: «اگر هم تو بخواهی دیگر نمی‌آیم بازی کنم. شنیدی مادر پسر کوچولو چی گفت؟»

توپ زرد گفت: «پس چرا وقتی من گفتم گوش نکردی؟»

پرتقال گفت: «برای اینکه خیال کردم تو برای خودت می‌گویی که من بازی نکنم.»

توپ زرد خندید و قل خورد و رفت.

خب گل من، این هم از قصه‌ی توپ زرد و پرتقال. دیگر وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *