قصه کودکانهی
توپ آبی و آسمان و ماهی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها بچههای کوچک توی حیاط داشتند بازی میکردند. توپ آنها، یک توپ آبی کوچک بود. بچهها توپ آبی را اینور و آنور میانداختند و دنبالش میدویدند. آنها همینطور که داشتند بازی میکردند توپ را توی حوض انداختند. یکی از بچهها دوید تا توپ آبی را از توی حوض بیرون بیاورد که صدای یکی از مادرها بلند شد: «بچهها بیایید ناهار بخورید، ظهر شد.» بچهها با شنیدن این حرف به اتاق رفتند که ناهار بخورند. در این وقت توپ آبی نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و با خودش گفت: «حالا کی من را از توی حوض بیرون میآورد؟»
توپ آبی توی این فکر بود که یکدفعه تکان خورد و از اینور حوض رفت آنور حوض. توپ آبی بلند گفت: «کی بود با من بازی کرد! بچهها که اینجا نبودند.»
در این وقت ماهی قرمزی که توی حوض بود جلو آمد و گفت: «من بودم توپ کوچولو.»
توپ آبی گفت: «من اسم دارم. اسم من، توپ آسمانی است.»
در این وقت ماهی سیاهوسفیدی آمد و گفت: «آسمانی؟ چه خوب! تو از آسمان افتادی توی حوض؟»
ماهی قرمز گفت: «من دیدم که از آسمان افتاد توی حوض»
ماهی سیاهوسفید گفت: «نه، اول من دیدم که از آسمان افتاد توی حوض.»
توپ آبی، ماهیها را نگاه کرد و گفت: «چه فرقی میکند؟ من از یکجایی افتادم دیگر. یا از آسمان یا از روی زمین.»
ماهی قرمز گفت: «چه فرقی میکند؟ خیلی فرق میکند. مگر تو توپ آبی آسمانی نیستی؟ پس من را هم با خودت به آسمان ببر!»
توپ آبی تعجب کرد و گفت: «یعنی چه؟ مگر هر چیزی که رنگ آن آبی آسمانی است یعنی از آسمان آمده؟»
ماهی سیاهوسفید پرسید: «پس از کجا آمدهای؟»
توپ آبی خندید و گفت: «توپ آبی آسمانی یعنی توپی که رنگ آبی آن مثل رنگ آسمان است. حالا من که یک توپ هستم. شاید پیراهن یکی از بچهها آبی آسمانی باشد. شاید پتوی یکی از بچهها به رنگ آبی آسمانی باشد. پس اینها از آسمان افتادهاند؟»
ماهی قرمز آهی کشید و گفت: «چه بد شد. ما را بگو که دوست داشتیم با تو به آسمان آبی برویم. نگاه کن آسمان آبی چه قدر قشنگ است.»
توپ بازهم خندید و گفت: «فقط پرندهها میتوانند پرواز کنند و به آسمان بروند. ماهیها در آب زندگی میکنند. اگر ماهیای از آب بیرون بیاید دیگر نمیتواند زنده بماند.»
ماهی سیاهوسفید گفت: «توپ آبی، تو چه چیزهایی میدانی! اینها را از کی یاد گرفتهای؟»
توپ آبی گفت: «من این چیزها را از پدر و مادر بچهها یاد گرفتهام.»
ماهی قرمز گفت: «خوش به حال تو.»
توپ آبی گفت: «خوش به حال من؟ دوست دارید مثل من باشید؟ دوست دارید یک توپ آبی آسمانی باشید؟»
ماهی قرمز گفت: «ما توپ باشیم؟ آنوقت بچهها ما را بیندازند اینور و آنور؟»
توپ آبی گفت: «حالا خودتان بگویید توپ آبی بودن بهتر است یا ماهی بودن؟»
ماهی سیاهوسفید گفت: «ماهی بودن بهتر از توپ بودن است.»
توپ آبی پرسید: «برای چی بهتر است؟ تو که دوست داشتی به آسمان بروی.»
ماهی سیاهوسفید خندید و گفت: «برای اینکه ما میتوانیم توپبازی کنیم و تو را اینور و آنور بیندازیم.»
توپ آبی گفت: «پس میخواهید با من بازی کنید؟»
ماهی قرمز گفت: «بله میخواهیم توپبازی کنیم، تا تو باشی دیگر با ماهیها شوخی نکنی.»
بله… ماهیها این را گفتند و با توپ آبی بازی کردند. آنها میخندیدند و توپ آبیرنگ را اینطرف و آنطرف حوض میانداختند.
خب گل من… دیگه وقت آن شد که بگویم قصهی ما هم به سر رسید و کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)